دانلود رمان قمصور
یاسمن یک زندگی پراز سختی و درد داشته..و حالا پدر و برادرش اونو فروختن و قراره ببرنش تا بشه صیغهی حاج اکبر معتمد. ولی پای عقد میفهمه قراره زن پسر حاج اکبر یعنی محراب شه. محرابی که خودش دلش گیر بوده، حالا هم باید به حرف پدرش یاسی رو بگیره و..
مردمکهایم میلرزد از استرس.
میخواهم او من را همان دختر مظلوم بشناسد.
آن یاسمن آبزیرکاه که از پلیسها با دروغ پذیرایی میکرد و سعی داشت خلافها را مخفی کند، دختر کثیفی بود.
«آبزیرکاه» دقیقاً چیزی که یک روز همین احمد آقا به من گفت، که من هم به کثیفی بقیهٔ آدمهای زندگیام هستم.
_ کنکاش تو هر کاری واجب نیست، پسرم… بهتره یاسمنو ببری. حالش خوب بهنظر نمیاد.
میآید کمک میکند که بلند شوم، اما با همان حرکت اولش از درد میزنم زیر گریه.
دامن میکشد روی ساییدگیها و استخوان زانویم، انگار شکسته.
_ لا اله الا الله، احمد پشتت رو کن، داداش.
قبل از آنکه فرصت کنم مخالفت کنم روی
دستش بلندم میکند.
_ رسماً هرچی رشتم تو اینهمه سال پنبه زدی رفت.
صدای خندهٔ آرام میآید و من خجالتزده با دستانی زخم صورت میپوشانم.
بهسمت اتاق نمیبرد.
_ میبرمت درمانگاه، سمیه سختشه. بریم ببینم چه بلایی آوردی سر خودت.
_ بذاریدم پایین، زشته به خدا.
اگر شما نویسنده رمان هستید و تمایل به ادامه همکاری ندارید میتوانید درخواست حذف ارسال کنید.