دانلود رمان هشت متری
(✿)نام رمان: هشت متری(✿)
(✿)نام نویسنده: شقایق لامعی(✿)
(✿)ژانر: عاشقانه(✿)
نودهشتیا در این پست داستانی اماده کرده است که، با ورود خانواده جدیدی به محله آغاز میشود؛ خانوادهای که دنیایی از تفاوتها و تضادها را با خود به هشتمتری آوردهاند!
“ایمان امیری”، یکی ازتاجرین معروفی است که آیدا از همان برخوردِ اول، به او برچسب “بیاعصاب” می چسباند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله و خصوصاً خانوادهی آیدا را به چالش کشید و درگیر و دار این برخوردها، ماجراهایی پیش میآیند که آیدا را بدجوری به زندگیِ “بیاعصاب” گره میخورد…
چند لحظه ای را برای خوابیدن سروصدا انتظار کشیدم اما صدای مقدس که قطع نشد ، هیچ، سر و صدای همسایه های دیگر هم اضافه شده بود و این فقط یک معنی داشت! معرکه ای جدید در راه بود…
نگاهم را دوختم به صورت غرق در خواب ایل نازا خوابش انگار فقط با
سروصدای دفتر من مشکل داشت؛ وگرنه توپ هم تکانش نمی داد!!!
ناچاراً از جایم بلند شدم و به طرف پنجره رفتم و به محض آن که سرم را بیرون ،بردم با دیدنِ داوود نیمه برهنه دهانم باز ماند…
حدسم درست بود و ،معرکه، به مرکزیت خانه ی مقدس راه افتاده بود؛ هاج و واج به لباس های مچاله شده ی توی دست داوود نگاه کردم یک سر معرکه مقدس بود و سر دیگرش داوود بخت برگشته که خدا می دانست
چرا نیمه شبی باید لختش را نصف محل ببینند و نصف دیگر فردا وصفش را بشنوند…
تقریباً از هر پنجره سری بیرون بود و پنجره های خالی هم یک نماینده ی حضوری در دایره تماشا چیان حاضر در کوچه داشتند.
در تلاش بودم که از موضوع سر در بیاورم که خود مقدس، کارم را با توضیحی که روبه جمع داد راحت کرد… گفت: خونه ی من دختر برده پسر ی بی ابرو
نگاهم تازه متوجه دخترک غریبه ای که کمی آن طرف تر روبه روی در خانه ی غلام مفنگی ایستاده بود شد و ذهنم در کمتر از چند ثانیه داستانی از دلِ ماجرای پیش رویش بیرون کشید…
بنده خدا داوود! نگاهم رویش نشست که سعی داشت با صدایی آرام چیزی را به مقدس حالی کند اما تلاشش نتیجه ی عکس داشت که مقدس فریاد کشید:
– سانجیلاناسان حیاسیز اوغلان دل درد بگیری پسره ی بی حیا!
و بعدش چادرش را زیر بغل زد و سرش را گرفت رو به آسمان و گله اش را پیش خدا برد …