دانلود رمان بدون من جایی نرو
نام نویسنده: سمانه قباشی
ژانر: روانشناسی، عاشقانه، طنز
تعداد صفحه: 712
دانلود رمان عاشقانه بدون من جایی نرو از سمانه قباشی به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان
خلاصه دانلود رمان بدون من جایی نرو:
برهان دکتر روانشناسیای که مذهبیه یک شب که میخواد بره دنبال برادرش متوجهی کسی جلوی ساختمون مطبش میشه و
باعث میشه سرنوشتش به اون شخص گره بخوره. گرهای که اون رو به سمت عشق و علاقه میبره و…
پیشنهاد ما:
دانلود رمان عشق از نوع ممنوعه به صورت pdf از فاطمه رنجبر
بخشی از دانلود رمان بدون من جایی نرو:
پرتوهای خورشید روی صورتم برخورد میکرد. چشمهام رو بیشتر روی هم فشار دادم تا یه امروز رو حداقل بتونم استراحت کنم. اوف! مامان باز پردهی اتاقم رو کنار زده بود. با کلافگی روی پهلوی چپم خوابیدم. چند دقیقهای گذشت؛ اما هر کاری کردم خوابم نبرد. مثل این میموند که آب رو توی هاون بکوبی. توی جام نشستم و دستم رو توی موهام فرو بردم. خمیازهای کشیدم و از روی تشک بلند شدم. با آرامش تشک و پتوم رو تا کردم و توی کمد دیواری که کنار میز مطالعهی هادی بود، گذاشتم. توی این فصل که تازه همه بخاری روشن میکردن من رکابی و شلوارک میپوشیدم. نمیدونم چرا، اما خیلی گرمم میشد. از اتاقم که با هادی مشترک بود، بیرون رفتم. اولین چیزی که توجهم رو به خودش جلب کرد بابام بود که روی زمین وسط پذیرایی کوچیک و دنجمون در حالی که به پشتی تکیه داده بود، کنار مامان نشسته بود. به روزنامهی توی دستش با اخم خیره شده بود و داشت مطالبش رو میخوند. کنار دستش مهری خانم، مامان مهربونم رو که قرآن جلوی روش باز بود و همراه با رادیوی کوچیکی که آیههای قرآن رو با صوت قشنگی میخوند تکرار میکرد، نشسته بود. سالم بلند و رسایی کردم. با مهربونی، ولی با جدی جوابم رو دادن. مامان که سرش پایین بود گفت:
– مادر به قربون قد و بالات! برو صبحونهات رو بخور؛ به خاطر تو سفره رو جمع نکردم.
لبخند کوچیکی گوشهی لبم نشوندم و گفتم:
– رو چشمم مهری جون.
بابا با لحن شوخ و بامزهای گفت:
– برهان! چند بار بهت بگم مادرت رو به اسم صدا نزن؟! حتماً باید گوشت رو بپیچونم؟!
دستم رو به معنای تسلیم شدن بالا گرفتم و با برق شیطنت توی نگاهم گفتم:
– من تسلیمم حاج مرتضی.
مامان با حیرت و چشمهای گرد شده، گونهی سمت چپش رو چنگ زد و رو به بابا گفت:
– چیکار به بچهام داری حاجی؟! بذار بره صبحونهاش رو بخوره.
لبخند محوی روی لبم نقش بست، هر روز خدا این بحثها رو داشتیم، یه وقتهایی مامان با من و یه روزهایی مثل امروز بابا با من این بحث رو میکرد. با خنده سری تکون دادم و از در پذیرایی کوچیکمون بیرون رفتم. به قول بابا من آدم نمیشدم. به حیاط کوچیک، اما با صفا که پر از گل و گیاههای مورد علاقهی مامان و بابا بود، یه حوض آبی کوچیک وسط حیاط که پر از ماهیهای کوچیک و بزرگ قرمز رنگ توش بودن، خیره شدم. نور آفتاب روی آب حوض تابیده شده بود و انعکاس خیلی قشنگی توی حوض به وجود آورده بود. دستهام رو به هم قفل کردم و بالای سرم بردم و به بالا کشیدم. با شنیدن صدای گنجشکهایی که روی درخت پرتقال خونمون بود حس زندگی بهم تزریق میشد. حس کردم انگشت کسی توی پهلوم فرو رفت، صاف سر جام وایسادم و به جایی برگشتم که صدای خندهی ریزی میومد. هادی که برادر شیطون و بازیگوش من بود، پشتش به من بود. گرفتمش توی بغلم و بلندش کردم. جیغ کوتاهی کشید. با شیطنت گفتم:
– من رو دست میندازی بچه؟! بندازمت توی حوض پیش ماهیها؟
هادی با بغض و لحن بچهگونهای گفت:
– ولم کن برهان، وگرنه به مامان و بابا میگم که اذیتم کردی.
تقلا میکرد تا از حصار آغوشم بیرون بیاد. با التماس از من میخواست که روی زمین بذارمش.
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید