
دانلود رمان تجسد نوشته نسترن اکبریان و فاطمه عیسی زاده
نام رمان تجسد
نویسندگان: فاطمه عیسی زاده، نسترن اکبریان
ژانر: جنایی_طنز و عاشقانه
خلاصه رمان تجسد:
بوی گس تعفن، عطر تلخ مرگ و بوی نای تنهایی، مزاج بیحس زندگی را کر کرده بود. در فنجان عاری از سیاهی، فال دستان بیگناهی درآمده که چرکین به هرسو چنگ میانداخت. مرگ؛ واژهی نابی که در خانهای تنگ، میان دستان بیحسی که بلور اشک از انگشتانش غلتیده میشد، بدل به زندگانی بود و خواب؛ مصیبتی که وهله را برای شکار حقایق در صید نگاهی نگران، باز میکرد.
پای خواببازی که به میان میآمد، فریاد سکوتهای خفه در حنجره، حواس را کیشومات میکرد و افسار را به دست خوابگری میداد که نگاهش گیر نگاههای زخمخوردهی روزگار بود. ورق بُر خورد و قرعه به نام سرباز حاکم بر بازی افتاد که مشتش در گره کور طالعی نحس برده بود. ته این قرعه بالاتر از سیاهی بدل بود و سرش منتهی به تکگل ساقهشکستهای که گویا کلامش خفه در نگاههای پرحرفی بود که آفتاب، رنگ سکوت را به مردمکهای ترسیدهاش حکم میزد.

پیشنهادی:
بخشی از رمان تجسد:
برگشت و خواست صورتم را چنگ بزند، اما من زودتر زرنگی کردم و جا خالی دادم. دیگر طاقتم طاق شده بود، دندان روی هم ساییدم و گفتم:
– میخوای بچهی بدی باشی؛ آره؟ پس بیا بجنگیم! شروع کن… یالله!
دوباره دندانهایش نمایان شد و سمتم حمله کرد، اما قبل از اینکه کاری از پیش ببرد، با زور روی صندلی نشاندمش و با لباس چرک موجود در اتاق نظافت بستمش. درنگ نکردم، ماشین را مثال چمنزن در موهایش انداختم و همهی تارهایش را از بیخ زدم. یکی دو رج از کنارهها را که سفید کردم، بیصدا اشک از چشمانش سرازیر شد و چانه زدنش بند نمیآمد. جوری از ته دل اشک میریخت که دل هر بینندهای را کباب میکرد و آدم را به غلط کردن میانداخت.
زخم های بزرگ و کوچک سرش زیر نور کم اتاق نمایان میشدند. بعضی از آنها زیادی عمیق و دلبههمزن و بعضی تحملپذیرتر بودند. چهطور توانسته بود درد این زخمها را تحمل کند؟ قلبم به درد آمده بود و از یک جایی به بعد، سعی میکردم دیگر نگاهش نکنم. کار که تمام شد، دستی به سر کچل خود کشیدم و نگاهی به او انداختم که بیصدا روی تختش کز کرده بود و از پنجرهی حصاردار بیرون را میپایید. گوشهی لبم را بالا دادم و متفکر لب زدم:
– انقدر از دیشب استرس بهم وارد کردی از ترس اینکه نکنه اون شپشهات سرم رو بخورن، اصلاً به ذهنم نرسید شاید داروخونه دوایی براش داشته باشه!
دست دیگری به سر تاسم کشیدم و نگاهم را به زخمهای ریز و درشت پوست سرش کردم که بعضیهایش واقعاً دل آدم را میسوزاند. عاجزانه اویی که همانند یک مجسمه به بیرون خیره شده بود را خطاب گرفتم:
– بگذریم! دیگه جفتمون کچل شدیم، برای فکر کردن دیره. نظرت چیه یهکم استراحت کنی تا من برم دنبال پمادی چیزی برای زخمهای سرت؟
چیزی نگفت و همچنان بی هیچ حرفی به آسمان غبارگرفتهی روبهرو خیره بود. از صندلی بلند شدم و باری دیگر باتردید به حالت غمگرفته و قهرکردهاش چشم دوختم و در انتها بی هیچ حرفی از اتاق خارج شدم. همزمان با من، یک پرستار از اتاق کناری که بیماری دیگر در آن بستری بود، بیرون آمد، مقابلش قرار گرفتم و با دست کشیدن به سرم نگاهش کردم. او هم نگاهش به موهای زده شدهام بود و تعجب از نگاهش میبارید.
– خسته نباشید! من دارم میرم جایی، حواستون به بیمار این اتاق باشه. اگر سروصدا کرد، آرامبخش تزریق کنید تا چند ساعتی بخوابه.
خلاصه کتاب
بوی گس تعفن، عطر تلخ مرگ و بوی نای تنهایی، مزاج بیحس زندگی را کر کرده بود. در فنجان عاری از سیاهی، فال دستان بیگناهی درآمده که چرکین به هرسو چنگ میانداخت. مرگ؛ واژهی نابی که در خانهای تنگ، میان دستان بیحسی که بلور اشک از انگشتانش غلتیده میشد، بدل به زندگانی بود و خواب؛ مصیبتی که وهله را برای شکار حقایق در صید نگاهی نگران، باز میکرد.
پای خواببازی که به میان میآمد، فریاد سکوتهای خفه در حنجره، حواس را کیشومات میکرد و افسار را به دست خوابگری میداد که نگاهش گیر نگاههای زخمخوردهی روزگار بود. ورق بُر خورد و قرعه به نام سرباز حاکم بر بازی افتاد که مشتش در گره کور طالعی نحس برده بود. ته این قرعه بالاتر از سیاهی بدل بود و سرش منتهی به تکگل ساقهشکستهای که گویا کلامش خفه در نگاههای پرحرفی بود که آفتاب، رنگ سکوت را به مردمکهای ترسیدهاش حکم میزد.