دانلود رمان ستون فقرات شیطان به قلم محدثه فارسی با لینک مستقیم
رمان ستون فقرات شیطان نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، ترسناک، فانتزی
تعداد صفحات : 91
خلاصه رمان :
دانلود رمان ستون فقرات شیطان… یه دختر که توی یه دنیای ترسناک گیر میافته! یه دختر که توی این خونه نفرینشده اسیر شده و با تمام وجود آرزوی مرگ میکنه… یه دختری که از جایجای اون خونه میترسه… یه دختر که از لالاییهای کودکانه هم میترسه. از عروسکهای پارچهای! این دختر از همه چیز “وحشت” داره! از شیطانی که اونجا زندگی میکنه و هر لحظه با چشمش ستون فقرات شیطان رو مشاهده میکنه!
مقدمه: لالالا جیغ! این صدای مرگه… این ترانهی مرگه، دیگه هیچوقت نمیخوام لالایی بخونی! از عروسکها بدم میاد، از نقاشیهای کودکانت. کاش چشمهام رو ببندم و دیگه هیچوقت بیدار نشم!
پیشنهاد شایسته بعد از دانلود رمان ستون فقرات شیطان
دانلود رمان معجزه دستانت به قلم نازنین اسدپور با لینک مستقیم
دانلود رمان دو زن دو فرشته به قلم فاطمه درخشانی با لینک مستقیم
دانلود رمان شلیک به خورشید به قلم فاطمه زایری با لینک مستقیم
بخشی از رمان ستون فقرات شیطان
پشت مبلا و صندلیها رو نگاه کردم. خبری نبود؛ جرات نداشتم به سمت پلههای بالا برم. برای همین بیخیال شدم و دوباره همونجا مشغول گشتن شدم. به سمت پشت راهپله رفتم و چشمم به یه در افتاد؛ یه در مشکیرنگ. به سمتش رفتم و آروم دستگیرهاش رو به سمت پایین کشیدم و بازش کردم. همهجا تاریک بود. داشتم کورکورانه به داخلش نگاه میکردم که یهو، یکی از گردنم آویزون شد و چنان جیغی زدم که خودم هم همراهش جیـغ بنفشی کشیدم.
فشارم افتاده بود و نشستم روی زمین. حنا با خنده دویید سمت مبل و دست گذاشت روش و گفت:
– سوک سوک!
نفسنفس میزدم. بدجوری امروز استرس بهم وارد شده بود؛ بیخیال شدم و سریع بلند شدم و در اتاق رو بستم. مطمئنم الان رنگم مثل گچ شده! نشستم روی مبل و گفتم:
– آفرین عزیزم.
اومد سمتم و گفت:
– حالت خوبه؟
سرم رو تند تند تکون دادم و لبخند زدم.
– آره گلم!
این بچه خیلی عجیب بود. گاهی طوفانی و گاهی ابری و گاهی هم آفتابی! واقعا رفتاراش رو درک نمیکردم. امروز کلی باهام بازی کرد. جوری که به حرفهای صبحش توی اتاقش شک کرده بودم. نزدیک ظهر بود که خسته ولو شد روی مبل و گفت:
– آخ خیلی گرسنمه…
به ساعت نگاه کردم، دوازده و نیم بود.
– فکر کنم ناهار آماده باشه.
خسته نگاهم کرد و گفت:
– خدمتکار امروز با عبدالله رفته بیرون و تا شبم برنمیگرده! برای همین ناهار نداریم.
متعجب نگاهش کردم. یهو یه چیزی تو مغزم جرقه زد و قلبم از فکرش لرزید. بلند شدم و گفتم:
– چطوره ناهار سفارش بدیم؟ نظرت با پیتزا چیه؟
هراسان نگاهم کرد و گفت:
– میترسم!
آب دهنم رو قورت دادم و نامطمئن گفتم:
– ترس نداره که! مغازهش رو میشناسم، فوقالعادهست. سریع تلفنی که به سبک قدیمی بود رو برداشتم و شماره مغازه میلاد رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد:
– بله، بفرمایید؟
قلبم لرزید و دستپاچه شدم. تو این دو روز، چه دلم براش تنگ شده بود. بالاخره با هر جون کندنی بود حرف زدم:
– سلام آقا میلاد!
یکم سکوت ایجاد شد و یهو صدای ناباورش بلند شد:
– ماحی خانوم؟ شمایید؟ کجایید شما؟ ندیدمتون از دیشب تا حالا!
از اینکه نگرانم بوده خوشحال شدم و بیاختیار لبخندی روی لبم نشست و گفتم:
– واقعیتش باید ببینمتون و رو در رو بهتون توضیح بدم؛ ولی واسه امروز یه سفارش میخوام.
هول گفت:
– بله، بله! در خدمتم.
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید