منوی دسته بندی
دانلود رمان سکوت به صورت pdf از حدیث رسولی

دانلود رمان سکوت به صورت pdf از حدیث رسولی

نام رمان: سکوت

نام نویسنده: حدیث رسولی

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحه: 66

دانلود رمان سکوت از حدیث رسولی به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان

خلاصه دانلود رمان سکوت:

دانلود رمان سکوت… رها دختری که پدرش مدت ها پیش اون ها رو ترک کرده تنها دختر مادری هست که در کما به سر می‌برد و رها مجبور است با کارهای شبانه روزی خرج بیمارستان و دانشگاهش را درآورد که در این بین راز مرگ پدرش رو کشف می‌کند… سالهاست منتظر آمدن روزهای بهترم! ولی نمی‌دانم چرا هنوز هم دیروز ها بهترند…

پیشنهاد ما:

دانلود رمان قضاوتم نکن به صورت pdf از نسترن رضوانی(نلیا)

برشی از دانلود رمان سکوت:

مداد رو می‌چرخوندم و فارغ از دنیا زل زده بودم به ساعت و نمی‌دونستم چرا تغییر نمی‌کنه؟
پوفی کردم و زل زدم به استاد، نمی‌دونستم استاد دقیقا داره چی می‌گه اما می‌دیدم که لب هاش داره تکون می‌خوره!
بالاخره کلاس تموم شد، با عجله بلند شدم و از کلاس زدم بیرون، همینطور که می‌دویدم به این فکر می‌کردم که می‌تونم از پس این تحقیق لعنتی بر بیام یا نه؟!

_ تاکسی!
سریع پیاده شدم و به سر در جایی که کار می‌کردم خیره شدم.مجله… بدو بدو داخل شدم و با سلام و علیک سر جام نشستم.
_ خانم روحی!
سرم رو آوردم بالا و با تعجب به آقای حسامی خیره شدم که داشت با عصبانیت نگاهم می‌کرد!
_ بله آقای حسامی؟
_ چرا تاخیر دارید؟

_ بخاطر دانشگاه؛ واقعا شرمنده!
_ من نمی‌تونم هر روز با شرمنده گفتن شما کنار بیام، لطفا اگه صلاحیت این شغل رو ندارید استعفا بدید، وگرنه خودم شما رو اخراج میکنم!
آروم باش رها! آروم! دستام‌رو مشت کردم و داد زدم:
_ کارِت با این حقوق بی‌خودت ارزونی خودت!

***

هوف! از اینجا هم بیرون انداختنم! عالی شد حالا دیگه باید از کجا خرج مادر مریضم‌رو دربیارم! آخه یه دختر ۲۱ ساله دغدغش باید چی باشه؟! اوج دغدغه من باید الان لاک ناخنام باشه نه اجاره و قسط و وام و خرج بیمارستان!
سرم‌رو تکون دادم و شماره سامان رو گرفتم، بعد از دو بوق سریع جواب داد:
_ نمی‌تونستی جلوی اون زبونت‌رو بگیری؟
_ سامان حوصله نصیحت ندارم!
_ آخه من الان کار واسه تو از کجا جور کنم؟
_ میدونی حاضرم هر کاری کنم واسه مامانم، خواهش می‌کنم! حتی اگه کلفَتی هم باشه قبوله!

_ آخ رویا از دست تو! باشه ی کاری برات جور می‌کنم فعلا برم تا حسامی منم اخراج نکرده!
_ باشه ممنونتم فعلا.
با چشمای پر نمم زل زدم به آسمون و دستم‌رو سمتش تکون دادم و گفتم :
_ قربونت برم خدا یعنی منم می‌بینی؟
راهی بیمارستان شدم و یه شاخه گل رز گرفتم و رفتم سمت اتاق مامان.
نفس عمیقی کشیدم و به مادر بی‌هوشم نگاه کردم .اولین قطره اشک از چشام ریخته شد!
_ سلام مامانی خوبی؟ خوش ‌می‌گذره بی‌خبر از همه چی هستی؟ مامانی شده شب و روز کار می‌کنم ولی نمی ذارم حتی ی دقیقه قطع کنن اون دستگاه اکسیژن لعنتی رو!

مامان من جور میکنم اون پول لعنتی رو، من می‌تونم !
موبایلم شروع به لرزیدن کرد! درآوردمش و با دیدن اسم سامان لبخندی زدم. از برادر به من نزدیک تر بود!
_ بله
_ چطور مطوری؟
_ همین بیست دقیقه پیش حرف زدیما!
_ خب زنگ زدم بگم برات کار پیدا کردم.
_ دمت جیز بابا انقد زود؟
_ آره قراره عکاس یه مجله بشی، مجله برای دوستمه و گفتم هواتو داشته باشه حقوقش‌هم خوبه.

با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش

اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید

این رمان صرفا جهت معرفی بوده و برای تهیه فایل به نشریه مربوط مراجعه کنید

به این رمان امتیاز دهید