دانلود رمان شلیک به خورشید به قلم فاطمه زایری با لینک مستقیم
رمان شلیک به خورشید نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، معمایی
تعداد صفحات : 2931
خلاصه رمان شلیک به خورشید:
دانلود رمان شلیک به خورشید… «دریا تجلی»، طراح لباس عروسی، از لباسهای سپید و مراسمهای ازدواج خاطراتی تلخ در دل دارد. پنج سال پیش، در شب عروسیاش، تصمیم گرفت داماد را بکشد و سپیدی لباس عروسش را با خون مرد مورد علاقهاش رنگین کند. اما هیچچیز طبق تصور دریا پیش نرفت!
«یونس» زنده ماند و اکنون، پس از پنج سال، برای فهمیدن دلایل این خیانت و گرفتن انتقام بازگشته است؛ آنهم درست زمانی که دریا در میانهی یک رابطه عاشقانه با مردی دیگر قرار دارد!
پیشنهاد بعد از دانلود رمان شلیک به خورشید
دانلود رمان میکائیل به قلم پرستو اسحقی با لینک مستقیم
دانلود رمان عشق سیاه به قلم آزاده رمضانی با لینک مستقیم
دانلود رمان فصل انار به قلم فائزه عامری با لینک مستقیم
قسمتی از دانلود رمان شلیک به خورشید
با اینکه هنوز یکی دو ساعتی تا زمان رفتن باقی مانده بود، عجله داشت. میخواست به خودش تلقین کند که تا چند دقیقه دیگر از این خانه فرار میکند و خلاص میشود. اما از هجوم اندوههای بیکران، تنها دروغگوی قهاری شده بود؛ حداقل در دروغ گفتن به خودش استاد بود.
جمع کردن وسایل اندکش، وقت چندانی نگرفت. پنج دقیقه بعد، زیپ ساک کوچک را کشید و آن را آماده روی تخت گذاشت. نگاهش نومیدانه به ساعت دوخته شد و نومیدانهتر برگشت. زمان انگار با لج افتاده بود و نمیگذشت. گویی با خودش عهد بسته بود تا او را خسته کند؛ آنقدر خسته که بالاخره برود پیش باباطاها و نقطه سر خط این قصهی پنجساله بگذارد. قصهای که دیگر نمیخواست یک دقیقهی بیشتر در هوای مسموم این خانه ادامه پیدا کند.
بیحوصله روی تخت نشست و موبایلش را دست گرفت. بیهدف اینستاگرام را باز کرد و شروع کرد به دیدن پستهای خودش. چندان عکس دونفرهای نداشت و همان چند عکس را هم با هزار زحمت از باباطاها مخفی کرده بود. اگر او اینستاگرام داشت، هرگز به خودش جسارت انتشار آن عکسها را نمیداد. زیادی محتاط بود، همیشه حواسش جمع؛ و عاطفه، اشتباهی بزرگ شده بود در میان این احتیاط افراطی!
همینطور که عکسهای دونفرهی صفحهاش را بالا و پایین میکرد، صدای بوق ماشینی در حیاط پیچید. موبایل را کنار گذاشت و به سمت پنجره رفت. هنوز پرده را کامل کنار نزده بود که با دیدن مدل و رنگ ماشین، در جا خشک شد. گیج و ناباور زمزمه کرد:
– محراب؟
ماشین او درست میان مردمکهایش جا گرفت. طولی نکشید که محراب از ماشین پیاده شد. در را باز کرد و پایش را روی سنگفرش حیاط گذاشت.
دریا وحشتزده به پنجره چسبید. محراب اینجا چه میکرد؟ اصلاً از کجا آدرس این خرابشده را پیدا کرده بود؟ حالا با آن نگاه غریبه و ناآشنا، همه جا را رصد میکرد. جان از تنش رفت. بیحال روی زمین افتاد و حتی نتوانست به حسام پناه ببرد یا التماس کند که جلوی ورود محراب را بگیرد. همانجا، مثل کشتیای به گل نشسته، خشک و بیحرکت ماند…
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید