منوی دسته بندی
دانلود رمان قاموس به قلم زهرا ارجمندنیا با لینک مستقیم

دانلود رمان قاموس به قلم زهرا ارجمندنیا با لینک مستقیم

دانلود رمان قاموس به قلم زهرا ارجمندنیا با لینک مستقیم

رمان قاموس نسخه کامل رایگان

موضوع رمان : عاشقانه

تعداد صفحات : ۸۹۸

خلاصه رمان قاموس:

دانلود رمان قاموس… آتاش تو زمان دانشجوییش عاشق یکی از هم دانشگاهیاش میشه اتاش خانواده مذهبی داره ولی دختره ک اسمش دریاس آزاده و خانواده آزادی داره اینا یه مدت باهمن اتفاقی واسه برادرزاده اتاش میفته برادرزادشم عاشق بوده ولی پدر اتاش اذیتشون می‌کنه تا اینکه برادرزاده و عشقش بهم می‌رسن ولی تصادف می‌کنن هم برادرزاده و هم شوهرش می‌میرن اتاش می‌ترسه ب دریا میگه از اول دوستت نداشتم و اینا از خودش می‌رونتش‌ حالا چند سال گذشته دریا ازدواج کرده و طلاق گرفته و کلی سختی کشیده اتاشم معلم یه روستا شده و…

رمان پیشنهادی ما بعد از دانلود رمان قاموس

دانلود رمان اکو به قلم مدیا خجسته با لینک مستقیم

دانلود رمان ایاز و ماه به قلم اکرم محمدی با لینک مستقیم

دانلود رمان نیل به قلم فاطمه خاوریان با لینک مستقیم

قسمتی از رمان قاموس

با دیدن ساختمان مدرسه، ماشین را متوقف کردم. زمین گِلی بود و رانندگی در این وضعیت سخت. با این‌ حال، فاصله آن‌قدر زیاد بود که نمی‌توانستم با این وضع زمین‌ها پیاده طی کنم. کلاه بارانی‌ام را روی سرم کشیدم و از ماشین پیاده شدم. نیم‌بوت‌هایم مانع سر خوردنم روی گِل‌ها می‌شدند و اجازه می‌دادند گام‌های کوتاه اما محکمی بردارم.

ساختمان مدرسه خلوت بود و ظاهراً بچه‌ها سر کلاس بودند. گلنار گفته بود اینجا فقط یک کلاس درس وجود دارد که تمام مقاطع ابتدایی با هم در آن می‌نشینند. تنها درِ کلاس هم با رنگ آبی تازه‌اش، که مشخصاً به‌تازگی رنگ‌آمیزی شده بود، نشان می‌داد درست آمده‌ام.

البته، اگر این نشانه را از جانب گلنار دریافت نمی‌کردم هم می‌توانستم حدس بزنم او در همین کلاس است. صدای او هنگام املا گفتن به بچه‌ها شنیده می‌شد و با هر کلمه‌ای که می‌گفت، گویی به گذشته‌ام کشیده می‌شدم. مشتم را دوبار باز و بسته کردم و تکیه زده به دیوار کلاس، به گل‌های چسبیده به بوت‌هایم زل زدم تا این لحظه‌ها بگذرند.

نمی‌دانم چقدر گذشت که در باز شد و بچه‌ها یکی‌یکی با خنده از آن اتاق کوچک خارج شدند. نگاهشان برای لحظه‌ای رفتنشان را کند می‌کرد، اما بعد بی‌اهمیت از کنارم می‌گذشتند. وقتی مطمئن شدم دیگر کسی قرار نیست از کلاس خارج شود، چرخیدم و در چهارچوب در ایستادم.

او پشت یک میز فلزی نشسته بود و با عینک فریم مشکی، دفترهای جلویش را با دقت نگاه می‌کرد. متوجه حضورم نشده بود و با اخمی غرق در کارش بود، اما من خوب نگاهش کردم… چشم‌هایم ابری شده بودند.

با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش

اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید

این رمان صرفا جهت معرفی بوده و برای تهیه فایل به نشریه مربوط مراجعه کنید

به این رمان امتیاز دهید