دانلود رمان معجزه دستانت به قلم نازنین اسدپور با لینک مستقیم
رمان معجزه دستانت نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 543
خلاصه رمان معجزه دستانت:
دانلود رمان معجزه دستانت… با شنیدن صدای فریاد بلندی که در فضای بیمارستان پیچید، خشکم زد و سیخ سر جایم ایستادم! این سر و صدا از کجا میآمد؟ بچهها هم متوجه شده بودند و با تعجب به همدیگر نگاه میکردند. ناگهان همه با عجله به سمت منبع صدا حرکت کردیم. با دیدن مردی قدبلند که جز آشفتگی و نگرانی چیزی از چهرهاش پیدا نبود، لحظهای مکث کردم و کمی تعجب کردم. اما خیلی زود به خودم آمدم؛ از این نوع افراد کم ندیده بودم. جنونوار فریاد میزد و پرستارها به زحمت او را گرفته بودند…
برای کشف ادامهی ماجراها و غرق شدن در دنیای این شخصیتها، مطالعهی کامل رمان را در سایت شایسته از دست ندهید. داستانهای بینظیری در انتظار شماست!
پیشنهاد ما بعد از دانلود رمان معجزه دستانت
دانلود رمان دو زن دو فرشته به قلم فاطمه درخشانی با لینک مستقیم
دانلود رمان شلیک به خورشید به قلم فاطمه زایری با لینک مستقیم
دانلود رمان میکائیل به قلم پرستو اسحقی با لینک مستقیم
بخشی از رمان معجزه دستانت
این اتفاقات حتی دو دقیقه هم طول نکشیده بود، اما استرسش مثل ساعتها روی شانههام سنگینی میکرد. بعد از ساعتی، بیمار را به بخش آیسییو منتقل کردیم. من با درد و ناراحتیای که تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود، از اتاق بیرون آمدم. نفسم بند آمده بود؛ این حجم از ظلم غیرقابلتحمل بود.
هنوز چند قدم دور نشده بودم که همان مرد بهسرعت به سمتم هجوم آورد.
– حالش چطوره؟
– چند ساعتی از ایست قلبیش گذشته، تونستیم برش گردونیم.
چهرهاش کمی آرام شد، انگار کورسویی از امید پیدا کرده بود. اما کاش امیدوار نمیشد… کاش با این امید بیهوده قلب من را بیشتر نمیشکست.
– مرگ مغزی شده.
نگاهش پر از ناباوری شد و ناگهان یقهام را محکم در مشت گرفت.
– با خواهر من چیکار کردی؟ چی کار کردی، نامرد؟!
فقط نگاهش کردم. دلم میخواست از این همه نمایش عق بزنم.
– فکر کردی اون رد کمربندها رو روی تنش ندیدم؟
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم، با سرعت عجیبی مرا به سمت دیوار پرت کرد. ضربه چنان سنگین بود که نفسم را برید. انتظار چنین حرکتی را نداشتم، وگرنه خوب بلد بودم حالش را جا بیاورم! با فریادی پر از درد به خودم آمدم که ناگهان صدای دیگری فضای راهرو را پر کرد.
سرم را بلند کردم و مردی سراپا سیاهپوش را دیدم که با خشمی مهارناپذیر به سمت مهاجم هجوم آورده بود. دستانش با قدرت روی صورت آن مرد پایین میآمد و هر ضربهاش صدای فریادی دیگر بلند میکرد.
– چه غلطی کردی، آشغال؟!
بهتزده به صحنه نگاه میکردم. این مرد کی بود؟ از کجا پیدایش شد؟
پرستارها بهسرعت وارد شدند، اما مرد مهاجم بیتوجه به همه، از زمین بلند شد و به بادیگاردهای پشت سرش اشاره کرد. چه خبر بود اینجا؟
الهه، یکی از پرستارها، سمت من آمد و خواست کمکم کند، اما اخم کردم و گفتم:
– ولش کن، بهش آسیب میزنی.
صدای هشدارآمیز و خشدار مرد سیاهپوش از پشت سرم بلند شد، طوری که موهای تنم سیخ شد.
– آروم باش!
دستش را بهطرفم دراز کرد. نمیخواستم دستش را بگیرم، اما بیتوجه به مقاومتم، بازویم را گرفت و با احتیاط بلندم کرد.
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید