دانلود رمان موسم باران به قلم اعظم صادقی با لینک مستقیم
رمان موسم باران نسخه کامل
موضوع رمان : عاشقانه، پلیسی، هیجانی
تعداد صفحات : 1103
خلاصه دانلود رمان موسم باران :
دانلود رمان موسم باران… داستان این دفعه داستان یه دزد کوچولوی مشهوری هست که نظر خیلیا هارو با مهارت دزدی و خلافکاری به خودش جلب کرده اما در این میان راز بزرگی وجود داره که این دزد کوچولو پسر نیست در واقع دختر خیلی خوشگله که خودشو شبیه پسر ها کرده و به دام یه گروهک خطرناک میوفته و سر دستع اون گروهک به رازش پی میبره…
برترین رمان های عاشقانه جدید سال 2024:
دانلود رمان چاییت را سرد بنوش به قلم وحیده رحیمی با لینک مستقیم
دانلود رمان کلاف به قلم آمین با لینک مستقیم
دانلود رمان آرام بغل بگیر مرا به قلم ریحانه کیامری با لینک مستقیم
قسمتی از دانلود رمان موسم باران
خودم هم می دونستم کاری که دارم انجام میدم عبث و بیهوده ست. اما این دلم حرف حالیش نبود. تا پیداش نکنم آروم نمیشینه! بعد از اینکه چند دوری توی خیابونا و کوچه های اون منطقه زدم، به طرف آپارتمان خودم حرکت کردم. حوصله ی کسی رو نداشتم. باید کمی با خودم خلوت می کردم. اصلا سردر نمیاوردم با خودم چند چندم! دلم مونده بود پیش دختری که کیف قاپی می کرد! نمی دونم چه حسی بهش داشتم، باید یه بار دیگه میدیدمش تا
تکلیف دلم روشن میشد. به محض رسیدن به خونه، یک راست به اتاقم رفتم و روی تخت ولو شدم. حتی گوشیمو هم خاموش کردم تا کسی مزاحمم نشه. فکر کردن به حالی که داشتم تن و بدنمو می لرزوند!یعنی عاشق شده بودم؟!یعنی به همین راحتی به یه دختری که اصلا نمیشناختمش دل داده بودم؟! با روحیه ای که از خودم سراغ داشتم بعید میدونم حسم عشق و عاشقی باشه! اگه نیست پس چیه؟! اهل بازی با احساسات و آبروی دخترا هم که نبودم!
انقدر ذهنم آشفته بود که توی خونه هم طاقت نیاوردم و دوباره زدم به خیابونا. بلاتکلیف و سرگردان با موزیک ملایمی خیابون هارو دور دور می کردم. با دیدن زن ها و دخترهای رنگارنگی که کنار خیابون منتظر مشتری وایستاده بودن وسوسه شدم که دل پر آشوبم رو یه جوری آروم کنم، اما هرچقدر برای خودم دلیل و منطق آوردم که این کار هیچ عیبی نداره و بیشتر مواقع انجام میدم، نمیدونم چرا این دل وامونده راضی نمیشد! قبلا مشکلی نداشت ولی…
***
دیگه تقریبا نزدیکای غروب بود که رسیدیم تهران. خونه غرق در سکوت بود! اولش خیال کردم جانی نیست، ولی باریکه ی نوری که از لای د ِر باز اتاقش به بیرون میتابید نشون میداد که طبق قولی که داده بود مشغول درس خوندنه. بعد از دو هفته بالآخره از ش ّر گچ دستم خلاص شدم. نگین هم کم و بیش به خونه ام عادت کرده بود. هنوز برای باران دلتنگی و گاهی به شدت گریه میکرد، اما حضور جانی با اون شخصیت شاد و شوخش خیلی بهمون کمک کرد تا خودمون رو پیدا کنیم. هرچند بیتا از این موضوع اصلا خوشحال نبود و مدام برام پیغام و پسغام میفرستاد که میخواد با من حرف بزنه!
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید