منوی دسته بندی
دانلود رمان میکائیل به قلم پرستو اسحقی با لینک مستقیم

دانلود رمان میکائیل به قلم پرستو اسحقی با لینک مستقیم

دانلود رمان میکائیل به قلم پرستو اسحقی با لینک مستقیم

رمان میکائیل نسخه کامل رایگان

موضوع رمان : عاشقانه، بزرگسال

تعداد صفحات : 1209

خلاصه رمان میکائیل: 

دانلود رمان میکائیل… با قدم‌هایی لرزان و خسته، تلوتلوخوران از پله‌ها بالا رفت. دستگیره را پایین کشید و وارد شد. زنی را دید که روی تخت نشسته بود؛ با لباس خوابی که بود و نبودش تفاوت چندانی نداشت. او آن زن را می‌پرستید.

با تیر کشیدن شقیقه‌اش، انگشتانش را به پیشانی فشرد و قدم‌به‌قدم به تخت نزدیک شد. لباس کاری‌اش را از تن درآورد و آرام چهار دست‌وپا روی تخت خزید. موهای کوتاه همسرش را بوسید، انگشتان زخمی‌اش را روی استخوان گونه‌ی او کشید و لبخندی گوشه‌ی لبش نشست.

پیشنهاد دانلود رمان از سایت شایسته:

دانلود رمان عشق سیاه به قلم آزاده رمضانی با لینک مستقیم

دانلود رمان فصل انار به قلم فائزه عامری با لینک مستقیم

دانلود رمان فال نیک به قلم بیتا فرخی با لینک مستقیم

قسمتی از دانلود رمان میکائیل

سرگردان در خیابان‌ها می‌چرخید و نگاهی به ساعت انداخت. نزدیک سه بود و اعصابش حسابی به هم ریخته بود. صدای زنگ موبایلش او را از فکر بیرون کشید. ماشین را به کناری کشید و با دیدن نام ناشناس روی صفحه، اخم‌هایش در هم رفت. آیکون سبز را لمس کرد.

– بفرمایید…

صدای گریه‌آلود شراره در گوشش پیچید:

– میکائیل… سلام… خونه‌ای؟

– جانم؟! کجایی شراره؟ چرا گریه می‌کنی؟

– ما رو گرفتن… میای کلانتری؟

چنان داد زد که شراره از ترس به سکسکه افتاد:

– کدوم گوری بودی که کارت به کلانتری کشیده؟ وای وای شراره… من آخر از دستت روانی می‌شم. الان میام!

تماس را قطع کرد. شراره که حالا هق‌هق می‌کرد، روی صندلی کنار پارمیدا و بهزاد نشست. نگاهش به زمین دوخته شده بود.

– عصبانی شد؟ میاد دنبالت؟

نگاهش را به پارمیدا دوخت و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد.

– این بار دیگه کوتاه نمیاد… برادرت رو هم اینجا ببینه، دیوونه می‌شه پارمی.

پارمیدا با نگرانی گفت:

– ما هم به مامان زنگ زدیم. گفت بیاد، ولی قبول نکردن. شناسنامه خواستن!

با صدای سرگرد، هر سه از هم فاصله گرفتند. شراره که تا به حال پایش به کلانتری باز نشده بود، ترسیده بود.

– شوهرت نیومد، دختر؟ یا ما رو سر کار گذاشتی؟

– زنگ زدم. راه دوره… الان میاد.

چند دقیقه بعد، در اتاق باز شد و سرباز وارد شد:

– سرگرد، همسر ایشون اومدند.

– بگو بیاد داخل.

با ورود میکائیل، شراره با ترس از جا بلند شد و سرش را پایین انداخت…

با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش

اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید

این رمان صرفا جهت معرفی بوده و برای تهیه فایل به نشریه مربوط مراجعه کنید

به این رمان امتیاز دهید