سوغات پدر و مادرم رو هم داد. همگی نشستیم و مشغول صحبت کردن از هر دری شدیم. در خونه فقط شادی بود که به هر گوشه ای می دوید و همه جا سرک می کشید. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که زنگ زدند و هومن وارد شد. شلوغ و پر سرو صدا. شروع به سلام و علیک با پدر و مادرم کرد.
پدرم که از حرکاغت هومن خنده اش گرفته بود پرسید: فرهاد هنوز این پدر سوخنه پشت سر من حرف می زنه؟
من- اختیار دارید پدر، غلط می کنه.
هومن- من که همه جا می شینم و بلند می شم دعاتون می کنم! همین چند ساعت پیش توی هوا پیما ذکر خیرتون بود. داشتم دعاتون می کردم.
نگاه چپ چپی بهش کردم.
هومن-به به فرخنده خانوم ماشالله مثل قالی کرمان می مونید از موقعی که از ایران رفتم تا حالا تکون نخوردید.لیلا-ممنون فرهاد خان.
این رمان صرفا جهت معرفی
بوده و برای تهیه فایل به نشریه مربوط مراجعه کنید