نام رمان: استیصال
نویسنده: نسترن اکبریان
ژانر رمان استیصال: اجتماعی، عاشقانه
خلاصه رمان عاشقانه استیصال از نودهشتیا:
دانلود رمان استیصال همه چیز بوی خون به خود گرفته بود. عطر گندیدهی قتل پس از سالها در مشام حوا بیدار شده و انگشت اتهام، سایهی عشق را خط میزد. همه چیز برایش گنگ بود، او دیوانه نبود؛ مطمئن بود که حقیقت را تنها خود میداند و بر او انگ دیوانگی چسباندهاند! میخواستند او را مجنون جلوه دهند تا از گناه خود بکاهند، اما چه کسی میدانست واقعیت چیست؟
سخن نویسنده: اگر از پایان غیر منتظره رمان شوکه شدید، حتما برای بار دوم رمان رو مطالعه تا ابهاماتتون رفع بشه.
قسمتی از دانلود رمان استیصال نسترن اکبریان را همراه با نودهشتیا بخوانید:
دانلود فصل دوم رمان استیصال از نسترن اکبریان
***
بینگاه به من سمت پاتختی راه گرفت و قرص و لیوان آب را آنجا گذاشت. نمیدانم کرمم گرفته بود یا به عمد آنطور سخن میگفتم اما قبل از آنکه پشتش را به من کند و از اتاق خارج شود، فاصله چند قدمیمان را پر کردم و درحالی که یک قدمیاش ایستاده بودم، لب زدم:
– چطور شدم؟ بد شده؟
سرش را بلند کرد و مستقیما به چشمانم دوخت. کمر خم شدهاش را صاف کرد و بیآنکه چشمهایش را از چشمانم بدزدد، نیمقدم باقی مانده را جلو آمد. بیاختیار از فاصله کم میانمان قلبم ضربان گرفته بود اما منطق در سرم میکوبید که او مرا به عنوان خواهر کوچکترش میدید، پس برایش هیچ مشکلی ایجاب نمیکرد که راجع به ظاهرم نظر دهد.
– چشمات…
آب دهانم را قورت دادم و خیره به چشمانش منتظر ماندم جملهاش را کامل کند. آنقدر لحنش آرام بود که انگار از درون چاه بیرون میآمد:
– لبات…
منتظر ادامه جملهاش بودم که…
دیگر رمان های نویسنده رمان استیصال را از نودهشتیا دانلود کنید:
دانلود رمان بارش آفتاب | شایسته
بخشی از دانلود رمان استیصال رو با نودهشتیا بخونید:
از مقابل پدری که از صدای ما روی مبل نیمخیز شده بود رد شدیم و با باز کردن محکم در اتاقم، مرا به داخل هل داد. با خودش چه فکری کرده بود که اینطور بیمهابا خواهر بزرگ ترش را با حرکات بیادبانه تحقر میکرد؟ اصلا با کدام رویی میتوانست در مقابل من این چنین بیپروا حاضر شود که بخواهد مرا هل دهد؟
خواستم به حرکتش واکنشی دهم که همانند اسبی افسار گسیخته به سمت کتابخانه کوچکی که در کنار اتاقم خاک میبرد هجوم برد و با پرت کردن ناگهانیاش، باعث شد از ترس جیغ کوتاهی بکشم. کتابها را دانه- دانه در دست گرفت و با پرت کردنشان بر تختم، با صدای بلندی فریاد کشید:
– کدومشونه هان؟ توی کدوم یکی از این کوفتیها این داستانهایی که سر هم میکنی نوشته شده؟
جلد کتابی که به نظر یک رمان جنایی می آمد را به ضرب پاره کرد و با پرت کردنش در صورتم، مجدد فریادش را بالا برد:
– توی این نوشته من خواهر نداشتت رو کشتم یا این یکی؟ دیوونه کردی حوا! خودت دیوونهای همه رو دیوونه کردی! اون بدبختها رو ببین؛ ببینشون! ببین چهطور دست و پاشون رو لرز انداختی!
اشارهاش به پدر و مادری بود که با ترس در آستانه اتاق حرکات دیوانهوار امیر را نگاه میکردند؛ شوخی بود، خواب بود یا رویا نمیدانم، اما هر چه که بود نمیتوانست حقیقت داشته باشد، چگونه میتوانست همه چیز را سر من خراب کند و کسی حرفی به او نزد؟
نمیدانستم چه کنم، چه بگویم، اصلا لازم بود حرفی بزنم و یا تنها باید به سناریوی مقابلم بیصدا نگاه میکردم؟ حقیقت نداشت، آنقدر هم نبود دیگر، در آن حد هم نمیتوانست وقیح باشد که در حضور پدر و مادرم مرا دیوانه بخواند و آنها… آنها آنقدر بیتفاوت نبودند که سکوت کنند! پاهایم لرز گرفته بود اما امیر قصد نداشت دست از بازی کردن آن سکانس کذایی بردارد! کمر بسته بود که امروز واقعا مرا دیوانه کند…
به مادر نگاه کردم بلکه او مانع شود و از خانه بیرونش کند اما با هجوم امیر به سمت میز آینه و بیرون کشیدن کشوی اول آن، لپتاپ کهنه سفید رنگم که به نظر سالهاست از آن استفاده نکردم را بیرون کشید و با ضرب به زمین انداختش. حرکاتش غیر قابل باور و در عین حال واقعی بود… در مغزم نمیگنجید، کلمهای برای توصیفش پیدا نمیکردم که او چگونه آنقدر پرو بود؟
قدری حرص آن لحظه در فکرم ریشه دوانده بود که خندهای تلخ لبهایم را به قهقهه زدن گشود و در همین حین دستهایم را با بیحالی و یکی در میان به هم کوبیدم تا مثلا بگویم اجرای مسخرهاش خوب بود!حال خود را نمیفهمیدم، اصلا بهتر بود اینطور بگویم که خودم را در آن لحظه حتی احساس نمیکردم. خندیدن بغض سختی بیخ گلویم کاشت و دستی که به دیگری میکوبیدم را به سمتش نشانه رفتم. درحالیکه از ضعف یک قدم به عقب رفته بودم با صدای بغضآلودی که به زور در میآمد گفتم:
– تو… تو نمیتونی من رو دیوونه کنی میفهمی؟ تو… تو میخوای من رو دیوونه کنی اما، اما خودت دیوونه شدی! خودت دیوونهای… من دیوونه نیستم، دیوونه نیستم…
آن اتاق، نگاههای امیر، کتابهایی که پاره کرده بود و سنگینتر از همه آنها نگاه ترسیده پدر و مادر داشت مرا دیوانه میکرد. همه چیز با زبان بیزبانی دست به دست هم داده بود تا مرا مجنون جلوه دهد اما… اما من که دیوانه نبودم! اما امیر که نمیتوانست با یک شوی ساختگی مرا دیوانه نشان دهد و خودش را از بار گناهانش آزاد کند.
شماره تماس نویسنده جهت خرید رمان استیصال ( جلد دوم رمان استیصال) : 09904677308
دانلود قسمت رایگان رمان استیصال از نودهشتیا
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید