نام رمان رمان ستاره ها مسیر را نشانت میدهند
نویسنده: زهرا ارجمندنیا کامل رایگان
ژانر رمان ستاره ها مسیر را نشانت می دهند : عاشقانه، معمایی، پلیسی
تعداد صفحات : ۱۷۷۴
خلاصه دانلود رمان ستاره ها مسیر را نشانت می دهند:
دانلود رمان ستاره ها مسیر را نشانت می دهند… حکایت خانواده نسبتا مذهبی، دختری در دل این خانوادست که کار خطرناکش باعث شده پا در مسیر پرپیچ و خمی بزاره. داستان دو کاراکتر اصلی داره و در مقابل از پسری صحبت میشه که مربی یک باشگاهه و گذشتهی تلخی داشته. نسبت خونی این دو نقش اصلی با هم و پا گذاشتنشون در این راه پر خطر باعث میشه داستان جلو بره. در آخر هم ستاره ها راه و به شخصیت هامون نشون میدن. پسر متفاوت و شوخ و دختر لجباز و شیطونی که قراره تلخی هنوزم همونم و از ذهن ها پاک کنن …
بخشی از رمان را قبل از دانلود رمان ستاره ها مسیر را نشانت می دهند در نودهشتیا بخوانید:
دفترچهی بنفشرنگم را از داخل کشو بیرون کشیدم و چیزی نگفتم. کمی همانجا روی تخت نشست و وقتی حسابی غرهایش را زد، از اتاق بیرون رفت! با رفتنش لبخند هم از روی لبهای من پرکشید. وقت کار، جدیت اولین چیزی بود که به آن احتیاج داشتم!
آدرس سایت را با آدرس نوشتهشده داخل دفترچه مطابقت دادم و بعد شروع کردم. کارِ زیاد زمانبری نبود…
ابتدا امنیت سایت را چک کردم و بعد با «ویرشارک» محیط پروتکل را بررسی کردم و با ایمان به مهارتهای لینوکسم که تمام ابزارهای موردنیاز را در اختیارم میگذاشت، کار را شروع کردم. قصدم ابتدا رسیدن به اطلاعات و بعد کراش سیستم بود…
اول با حملهی «دامپستِر دیو» تمام اطلاعاتی که حتی در فولدرهای شخصی و سطل زباله بود ذخیره کردم و بعد با دادن یکسری اطلاعات، ویروسی و متناوب به سیستم، کراشش را شروع کردم. برخلاف تصورم، تایم چهل دقیقهای تبدیل به یکساعت شد؛ اما وقتی کارم تمام شد و چشمانم از موفقیت برق زدند، تمام خستگی انگشتها و گردنم از جانم بیرون رفت…
میدانستم یکروز از دست این کار، آرتروز گردن و دست میگرفتم؛ اما برایم مهم نبود! نگاهی به قاب عکس روی میز کوتاهانداختم و با اخم عمیقی روی عکس را لمس کردم. لبخندش آنقدر زنده و واضح بود که هیچوقت فراموشم نمیشد…!
سرم را کج کردم و بعد ارسال پیام اتمام کار برای شخص مورد نظرم، یکبار دیگر آخرین ایمیلم را هم بررسی کردم. متنش ذهنم را حسابی مشغول کرده بود.
«خانوادهی من، یک خانوادهی شلوغ و پرجمعیت نبود؛ اما بهواسطهی شرایط، خانهی ما همیشه شلوغ بهنظر میرسید!
عزیز و پدرجان که تصمیم گرفتند برگردند یزد و در شهر و دیار خودشان زندگی میکنند، حساسیت مقطع ارشد در دانشگاه به پریماه، خالهی همسن و همبازی کودکیهایم اجازهی رفتن به او نداد. برای همین آنها که دیگر نفسشان از هوای تهران بالا نمیآمد، راهی شدند و یکی از اتاقهای خانهی قدیمیساز ما، سهم پریماه شد. کیان هم!
او را از وقتی یادم بود در خانهی خودمان دیده بودم. چهاردهسالش بود که کاملاً همخانهی ما شد و در نوزدهسالگی، خودش را از ما جدا کرد. بااینحال هر هفته، دوشب را طبق یک قرارداد ازپیشتعیینشده و ذهنی، برای شام پیشمان میآمد.
یازدهسال بود که این رسم شبهای چهارشنبه و پنجشنبهی این خانه بود.
آقاجان هم از چشمبازکردنم همراهمان بود. درواقع ما همراهش بودیم. نرگسی که رفت، تنهایی آنقدر به او فشار آورد که خواست باهم زندگی کنیم. بابا خانهی آپارتمانی کوچکمان را فروخت و آقاجان هم پساندازش را وسط گذاشت و این خانه را خریدند.