دانلود رمان جادوی زمان از سپیده شبان به صورت PDF رایگان
نام رمان: جادوی زمان
نام نویسنده: سپیده شبان
ژانر رمان: عاشقانه_طنز
خلاصه رمان دانلود رمان جادوی زمان:
دانلود رمان جادوی زمان… پریا یه روز صبح ده دقیقه دیرتر از همیشه از خواب بیدار میشه و همین باعث میشه کل مسیر زندگی ش عوض شه و با پسری اشنا شه که…
این رمان یه رمان عاشقانه س ک تاثیر دقایق و ثانیه های کم اهمیت رو نشون میده!
اتفاقاتی که خوندنش هر سلیقه ای رو جذب میکنه!
پیشنهاد ما بعد از دانلود رمان جادوی زمان:
دانلود رمان عشقی به رنگ دریا به صورت pdf از سمانه قباشی
قسمتی از دانلود رمان جادوی زمان:
با صدای زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم، با اینکه خیلی خسته بودم
ولی مجبور شدم بشینم، اصالً نمیتونستم از جام بلند شم همونطور
روی تخت نشسته بودم و به یک گوشه خیره شدم و با خودم گفتم: کاش
میتونستم باز هم بخوابم!
چشمهام رو به زور باز نگه داشته بودم و از خستگی زیاد حس میکردم
همهی بدنم فلج شده و نمیتونم تکون بخورم، چند دقیقه که گذشت به خودم مسلط شدم و باالخره تونستم از تخت پایین بیام، رفتم جلوی
روشویی صورتم رو شستم و از آیینه به خودم نگاه کردم. چشمهای
مشکیم قرمز شده بود؛ با خودم گفتم: آخرش این درسها یک کاری
دستم میدن!
موهای مشکی بلندم رو شونه کردم و لباسهام رو پوشیدم. صدای مامان
رو از پایین میشنیدم که به بابا میگفت:
– دیروز که نذریپزون داشتیم…
صدای بابا رو شنیدم که با دهن پر گفت:
-خب؟
مامان دوباره ادامه داد:
-همه همسایههای کوچه اومده بودن. شهین خانوم هم عذرخواهی کرد
و گفت دوست قدیمیشون بعد ده سال اومده بهشون سر بزنه و اون رو
هم با خودش آورده بود و میگفت زشته تنهاش بذارم.
بابا که به نظر میومد حوصله تعریفهای دور و دراز رو نداره بیحوصله
گفت:
-خب.
-دوستش مثل اینکه طرفهای غرب تهران میشینه و اسمش هم لیال
خانومه، همون روز هم پریا خواب مونده بود و دیرش شده بود، وقتی
اومد پایین لیال خانوم دیدش و چشم ازش برنمیداشت؛ بعد هم که پریا
میخواست آژانس بگیره بره دانشگاه، لیال خانوم کلی اصرار کرد که من
میرسونمت وفالن…
به نظر میومد که حرفهای مامان اصال براش جالب نبوده و ربطی تو
قضایا پیدا نکرده، با صدای کشداری گفت:
-خب!
پریا میگفت که بین راه هم یک عالمه سین جیمش کرده که چند
سالته و چی میخونی و…
مامان یک خورده مکث کرد و گفت:
-فکر میکنم میخواد بیاد خاستگاری پریا!
-چهارتا سوال که به معنی خاستگاری نیست خانوم!
-نه آخه تا آخر مراسم دیدم که با شهینخانوم هم کلی پچ- پچ کردن،
آخرش هم ازم درمورد شغل تو پرسید، وقتی فهمید شغلت فنیِ فوراً
گفت تو باغشون که رودهن هست یک خرده کار فنی دارن و خواست
بری باغشون کارهاشون رو راست و ریست کنی؛ تازه من و حسام و پریا
رو هم دعوت کرد که باهات بیایم.
بابا یکی از ابروهاش رو باال انداخت و گفت:
-چه ربطی داره خانوم؟!
مامان با لحنی که میخواست بابا رو قانع کنه و حرف خودش رو به
کرسی بنشونه گفت:
– درست گوش ندادی دیگه؛ میگم شهینخانوم و لیالخانوم ده ساله که
هم رو ندیده بودن، حتی خودشون هم باهم اونقدرها صمیمی نبودن،
مطمئن باش یک منظوری داشتن که ما رو دعوت کردن، بعد هم
همونجا توی رودهن یک عالمه فنیکار پیدا میشه، چرا باید از اینجا
یکی رو بیارن؟!
بابا ابروهاش رو باال انداخت و گفت:
– شاید…
ولی برای من هیچ کدوم از این حرفها مهم نبود و فقط به یک چیز فکر
میکردم اون هم آزمون علمی بود که چند هفته دیگه برگذار میشد.
باالخره آخر هفته رسید و من هم هرچهقدر غر زدم فایده نداشت و اونها
من رو به زور با خودشون به همون باغ بردن.
من شهینخانوم و شوهرش و دخترشون رو دو سه بار دیده بودم، ولی
شوهر لیالخانوم و پسرشون رو اولینبار بود که میدیدم.
لیالخانوم یک زن تقریباً تپل بود با قد کوتاه و صورت گرد و بینی
گوشتی و کنارش شوهرش وایستاده بود، یک مرد قد بلند با عینک
مستطیلی و صورت آفتاب سوخته وهمین که من رو دید عینکش رو
روی بینی عقابیاش جابهجا کرد تا من رو بهتر ببینه و با دیدنم ابروهای
پر پشتش رو کمی باال برد مثل اینکه ازم خوشش اومده بود و کنارشون
یک جوون خوشتیپ وایستاده بود یک مرد با موهای اتوکشیده و صورت
گرد که کامالً تمیز و بدون یک نخ مو بود و به خوبی میشد رد کرم
پودری که به صورتش زده بود و بینی عملیاش رو دید؛ یک لحظه
چشمم به لیالخانوم افتاد که نگاهش بین شوهر و پسرش در گردش بود،
انگار که میخواست عکسالعمل اونهارو ببینه. کم- کم من هم داشتم
به حس ششم مامان ایمان میآوردم.
با همه احوالپرسی کردم و وقتی میخواستم کنار مامان بشینم،
لیالخانوم با خنده به مامانم اشاره کرد و گفت:
-من و مامانت میخوایم دیگ غیبت بار بذاریم!
و بعد به پسر خودش اشاره کرد و گفت:
-شما جوونا هم باهم تعریف کنین.
بابا بیمقدمه پرسید:
-خب چه کار فنی تو باغ دارین؟!
لیالخانوم فورا گفت:
-آقای یزدانپناه امروز اومدیم تفریح، بذارین برای یک وقت دیگه!
همون موقع مامانم به بابام از اون نگاههای “دیدی گفتم” کرد؛ دختر
شهینخانوم هم که یک بچه ده دوازده ساله بود سرگرم بازی با
خرگوشش بود؛ در طول مهمونی اون چند نفر سرگرم صحبت بودند و
فقط من ساکت نشسته بودم و به این فکر بودم که کاش به جای نشستن
تو این مهمونی، خونه مونده بودم و درسام رو مرور میکردم که مهرداد
رشتهی افکارم رو پاره کرد و گفت:
-چی انقدر فکرتون رو مشغول کرده؟
لبخندی زدم و گفتم: درسهام!
مهرداد: اآلن که تازه اول ترمه، نباید درسها انقدر سنگین شده باشه.
-درسته ولی من یک آزمون علمی جامع دارم که به نفر اول هررشته
بورسیه دانشگاههای اروپایی رو میدن.
مهرداد از چیزی که شنیده بود جا خورد و گفت:
-انقدر برای رفتن جدی هستی؟!
-نه فقط دوست دارم خودم رو محک بزنم، واگرنه اصالً دلم نمیخواد
حتی یک وجب از تهران دور شم.
مهرداد که با شنیدن جملهی قبلیم یکه خورد و سیخ نشست، با شنیدن
این جملهام یکم خیالش راحت شد و نفس عمیقی کشید و به پشتی
صندلی تکیه داد و گفت:
– راستی مگه ترم آخر هستین که قراره همچین آزمونی بگیرن؟!
-ترم چهارهستم آزمون قراره از درسهای پایه باشه فرقی نمیکنه ترم
چند باشیم فقط کافیه باالترین رتبه رو بگیریم.
مهرداد ابرویی باال انداخت به نظر میومد میخواد این کار رو غیرممکن
نشون بده چون فوراً گفت:
– در هر حال حتی اگه باالترین رتبه رو بگیرین الزمه مدرک زبان داشته
باشید.
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید