مطالعه رمان ابتلا اثر کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
مطالعه رمان ابتلا اثر کهکشان کاربر انجمن نودهشتیا
اثر: ابتلا
نویسنده: کهکشان
ژانر: اجتماعی
در رمان ابتلا بخوانید، در شهری که سکوت، قانون نانوشتهی دیوارهاست، زنان در سکوت گام برمیدارند، بیآنکه صدای پاهایشان به گوش برسد. حقیقت در بند باورهای کهنه اسیر است و لبهایی که باید سخن بگویند، در هراس خاموشی فرو رفتهاند. گاهی نوری در دل تاریکی جرقه میزند، اما بادهای کهن سالهاست که به خاموش کردن هر شعلهای خو گرفتهاند.
هیچ حصاری بلندتر از اندیشههای پوسیده نیست، هیچ بندی محکمتر از باورهایی که نسلها به زنجیر کشیدهاند. در شهری که واژهها پیش از تولد خفه میشوند، حقیقت چون رود در بستری خشک جریان مییابد، بیآنکه فرصتی برای رسیدن به دریا داشته باشد. قرنها گذشته، اما هنوز برخی صداها را ناهنجاری مینامند و برخی زخمها را تقدیر. در جهانی که لبخندها دستور میگیرند و سکوت، فضیلتی تحسین شدهاست، چه کسی جرئت میکند پرده از چهرهی حقیقت بردارد؟
بوی تلخ قهوه، صدای برخورد قاشقها به نعلبکی، و همهمهی آدمهایی که آمده بودند خودشان را در شلوغی کافه گم کنند همه باهم قاطی شده بود. پناه نفس عمیقی کشید و سینی را محکمتر در دست گرفت. میز کناری، مردی بیحوصله انگشتش را روی چوب کهنهی میز میکوبید. وقتی چای را جلویش گذاشت، بدون اینکه نگاهش کند، گفت:
– دفعه پیش سرد بود!
جواب نداد. فقط سینی را چرخاند و به سمت میز بعدی رفت. مشتریهای کافه انگار او را نمیدیدند، فقط خدماتش را میخواستند. «دستمال بده، این تلخه، حساب کن.» جملههای تکراریای که هر روز میشنید و مثل بخشی از دیوارهای کافه از کنارشان میگذشت. روی صندلی کنار کانتر نشست و دستهایش را در جیبش فرو برد. پولهای مچالهشده را شمرد، جمع زد، کم کرد، دوباره شمرد. عددها هیچوقت جادویی از خودشان نشان نمیدادند. همیشه یک جایی کم میآمد، همیشه چیزی عقب میافتاد. اجاره، بدهی، قبضها، خرجهای ناگهانی… . با آهی پر از غم از جایش بلند شد. سینی خالی را روی کانتر گذاشت و پیشبندش را مرتب کرد. هنوز چند ساعت دیگر تا پایان شیفتش مانده بود. پاهایش از ایستادن طولانیمدت تیر میکشید، اما به این دردها عادت داشت. صدای نسترن دوست و همکارش را از پشت سرش شنید:
– بسه دیگه، یه دقیقه بشین، از صبح وایسادی. پناه دستهایش را روی لبهی پیشخوان گذاشت و نگاهی به میزهای شلوغ انداخت.
– الان وقت استراحته؟ هنوز کلی سفارش مونده. نسترن پوفی کرد و شانه بالا انداخت.
– تو دیگه زیادی سخت میگیری. مگه چقدر قراره بابت این همه دویدن بهمون بدن؟
پناه جوابی نداد. خوب میدانست که دستمزدشان ناچیز است، اما کار، کار بود. اگر همین هم نبود، چطور قرار بود کرایهی خانه را بدهد؟ چطور قرار بود زندگیاش را بچرخاند؟ مشتری دیگری با صدای بلند صدا زد: «خانم! این چای چرا اینقدر دیر شد؟»
پناه بیحرف سینی را برداشت و به سمت میز رفت. از سر عادت، لبخند کمرنگی زد و فنجان چای را روی میز گذاشت. مشتری اخمی کرد و بدون تشکر، مشغول هم زدن چای تازه رسیدهاش شد.
اثر: ابتلا
نویسنده: کهکشان
ژانر: اجتماعی
در رمان ابتلا بخوانید، در شهری که سکوت، قانون نانوشتهی دیوارهاست، زنان در سکوت گام برمیدارند، بیآنکه صدای پاهایشان به گوش برسد. حقیقت در بند باورهای کهنه اسیر است و لبهایی که باید سخن بگویند، در هراس خاموشی فرو رفتهاند. گاهی نوری در دل تاریکی جرقه میزند، اما بادهای کهن سالهاست که به خاموش کردن هر شعلهای خو گرفتهاند.