مطالعه و معرفی رمان زهرخند اثر نسترن اکبریان
مطالعه و معرفی رمان زهرخند اثر نسترن اکبریان
نام رمان: زهرخند
نویسنده: نسترن اکبریان
ژانر: عاشقانه، انتقامی
خلاصه رمان:
نام رمان: #زهرخند
نویسنده: نسترن اکبریان
ژانر: عاشقانه، انتقامی
رمان زهرخند، سقوط از اوج به قعر روایت دلربا بود، شاد ترین روزش مصادف شد با قتل وحشیانه همسر و جنین تازه شکل گرفته اش.
نفرت، مانند خنجری زهرآگین، قلبش را درید و او را به سوی انتقامی خونین راند. اما در این راه تاریک و پرخطر، جریان عشقی غیرمنتظره، مانند نوری کمرنگ در تاریکی مطلق، ظاهر شد. بین عطش انتقام و جاذبهی عشق، دلربا در کشمکشی سهمگین گرفتار بود؛ کشمکشی که سرنوشت او را در هالهای از ابهام فرو برد. آیا زهرخند انتقام بر عشق پیروز خواهد شد، یا نور امید تاریکی را درهم خواهد شکست؟
بچه سال بود، از عروس خانواده خان شدن، که کل آبادی برایش سر و دست می شکستند چه می فهمید؟ چه میدانست پدرش طمع پول و اموال کورش کرده بود و بدون پرسیدن نظر او جواب بله را به آن جماعت سنگ دل داده بود؟
دلبربا، زاده یکی از آبادی های سیستان و بلوچستان بود. همانجایی که هنوز در برخی مناطق، مرد سالاری بیداد میکرد و پول، بنیان گذار اختلاف طبقاتی ساکنین بود. آن زمانی که خانواده ای خرمایه، تجارت کل روستا را به دست گرفتند، گویی سند تمام آبادی به نامشان خورد.
دل پسر ارشد ارباب را برده بود و خودش نمیداست. سرش به هوای کتاب و تحصیل گرم بود. مادرش در خرده سالی به رحمت خدا رفته و او با پدر پیرش زندگی میکرد. یک برادر بزرگ تر داشت که برای کار بند رفته و ماه به ماه خبر از آنها نمی گرفت.
درحالی که چمدان را به صندوق عقب دویست شش سفید رنگش میگذاشت، با آستین پالتوی مشکی رنگی که علیرضا برایش خریده بود صورت خیسش را پاک کرد. آه حسرت واری سکوتش را شکست و به مقصد همان خراب شده ای که چهار سال پیش از آنجا گریخته بود، ماشینش را راند.
فکر میکرد آنهایی که به خانه اش یورش بردند، از دار و دسته الیاسی بودند که بالاخره پیدایشان کرده بود و برای آرام کردن غرورش، علیرضا را کشت.
نبود هیچ مدرک و هیچ اثر انگشتی از آن روز، دست پلیس را هم از پیداکردن مجرمین کوتاه کرده بود. اما دلربا میخواست به دست خودش انتقام بگیرد، میخواست، ذره ذره، جان الیاس را بگیرد و بلایی بدتر از مرگ سرش آورد، درست مانند کاری که با او کرده بودند.
با سرعت می رفت، می رفت تا انتقام بگیرد. می رفت تا داغی که به دلش گذاشته بودند را خنک کند…
در طول مسیر خاطرات را مرور و هق هقش در فضای ماشین پخش میشد. از ته دل زار میزد، به خودش قول داده بود آن ضبحه ها، آخرین اشک هایی باشد که از چشمانش می ریخت، عهد بسته بود کاری کند، الیاس، مسبب بدبختی اش خون گریه کند…
آن روز کذایی… آن روز عزا را به خاطر داشت. همان روزی که به اجبار لباس عروس بر تنش کرده بودند و پدرش کشان کشان او را خانه ارباب می برد…
التماس کرده بود، اشک ریخته بود… به پای پدرش افتاده بود که او را به الیاس ندهد اما ثروت، چشمان پدر فلک زده اش را کور کرد. فکر میکرد پرنده اقبال روی شانه های دخترکش نشسته و دارد بهترین تصمیم را برای خوشبختی او میگیرد.