منوی دسته بندی
دانلود رمان دارک به قلم زهره ابراهیمی با لینک مستقیم

دانلود رمان دارک به قلم زهره ابراهیمی با لینک مستقیم

دانلود رمان دارک به قلم زهره ابراهیمی با لینک مستقیم

رمان دارک نسخه کامل رایگان

موضوع رمان : عاشقانه

تعداد صفحات : ۱۳۳۹

خلاصه رمان :

دانلود رمان دارک… “اسفندماه ۱۳۹۷ تهران” _ساعت شش قرار بود خونه باشی و الان ساعت یازده شبه!صدای پر خشمش در تاریکی آشپزخانه باعث شد از جا بپرم و لیوان آب در دستم بلرزد. _این ۵ساعت سرت به چه کثافط کاری بند بود که حتی وقت جواب دادن به گوشیت رو هم نداشتی؟نگاه خشمگینش زبانم را بند می آورد. بخصوص که حالا چشمانش سرخ شده اش، نمایان گر آن درد لعنتی اش بود. دروغ چرا… ترسیده بودم! صدای بلند ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم اما…

پیشنهادی از رمان شایسته بخوانید

دانلود رمان به گذشته برگردیم به قلم نازیلا_ع با لینک مستقیم

دانلود رمان پادشاه ماه به قلم هانیه محمدی با لینک مستقیم

دانلود رمان رگ خواب به قلم سارا ماه بانو با لینک مستقیم

بخشی از دانلود رمان دارک

,,بردیا,, _خیالتون راحت دکتر! همه چی رو تحت کنترل دارم دکتر اما انگار باور نداشت مرا.

_دو هفته هست نیومدی آقا بردیا‌.

گوشی را در دستانم جابه جا کردم و گفتم: تهران نیستم دکتر می آم هفته ی دیگه!

_منتظرتم مرد جلسه هامون خیلی خوب داره پیش میره.

لبخند زدم به لطف او توانسته بودم کمی بیشتر به خودم مسلط شوم. البته که باید بیشترش می کردم.

گفتم: درسته من صبر و تسلطم خیلی بیشتر شده! اما هنوز فکر به اون شب…

نگذاشت ادامه دهم: قرار شد برنگردی به اون شب یادت نره قرارمون رو…

اول خودت و خشمت رو کنترل میکنی و بعد به همتا فرصت میدی شک نکن اون هم حق داره از خودش دفاع کنه! یک نفره برای رابطه ی دونفره تصمیم نگیر بردیا! یک نفره زندگی دو نفره رو نابود نکن!

سر تکان دادم: تمام تلاشم رو میکنم دکتر… شما درست میگید همتا باید حرف بزنه!

صحبتم با دکتر کمی دیگر طول کشید و به او اطمینان دادم که در این سفر به هیچ عنوان بد خلقی نمی کنم.

تقریبا رسیده بودم. کمی جلوتر رفتم و با پیدا کردن پلاک هفت ماشین را گوشه ای پارک کردم.

قلبم به تلاطم افتاده بود دروغ نبود اگر می گفتم دلم برای همتا یک ذره شده است.

زنگ در خانه را زده و منتظر ماندم در توسط دختر بچه ای باز شد.

_سلام! سلام که کرد نگاهش کردم. او را خوب می شناختم آسیه نوه ی فاطمه خانم بود.

تفاوت سنی اش با ساعی و پریا چند ماهی می شد.

خم شدم و لبخند زدم: سلام خانم خانما… شناختی منو؟

سرش را با همان عشوه های خاص کودکانه تکان داد: بابای پریا هستین… بفرمایید.

از جلوی در کنار رفت و من به این پی بردم که در کودکی چقدر باوقار است درست مثل پریای خودم!

با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش

اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید

این رمان صرفا جهت معرفی بوده و برای تهیه فایل به نشریه مربوط مراجعه کنید

به این رمان امتیاز دهید