منوی دسته بندی
دانلود رمان عشق همین حوالیست به قلم مینا منتظری با لینک مستقیم

دانلود رمان عشق همین حوالیست به قلم مینا منتظری با لینک مستقیم

دانلود رمان عشق همین حوالیست به قلم مینا منتظری با لینک مستقیم

رمان عشق همین حوالیست نسخه کامل رایگان

موضوع رمان : عاشقانه، اجتماعی

تعداد صفحات : 1062

خلاصه دانلود رمان عشق همین حوالیست :

دانلود رمان عشق همین حوالیست…  بهار و عليرضا همچنان رابطه ي خوبي با همديگه ندارن اما مثل دو تا همخونه كنار هم زندگي ميكنن و درواقع همديگرو تحمل ميكنن… بعد از سفرشون به مشهد،بهار بين ايميلاش،ميرسه به يه پيام ناشناس كه بعدا متوجه ميشه از سمت كيارش،عشق سابقش بوده… حالش خراب ميشه و با عليرضا دعوا ميكنه… عليرضا كه با كيارش در ارتباط بوده،بهش ميگه با اون قرار گذاشته و ميخواد با هم روبروشون كنه… اما روز قرار،بهار متوجه ميشه كيارش تو زندانه،به جرم قتل… باورش نميشه اما اسنادي كه عليرضا رو ميكنه،باعث ميشه به اين باور برسه كه كيارش واقعا قتلي انجام داده و الان هم توي زندانه…
بهار كارش به بيمارستان ميكشه و…

پیشنهاد ما:

دانلود رمان آرامش گمشده به قلم باران با لینک مستقیم

دانلود رمان دو پرنده بی سرزمین به قلم یگانه اولادی با لینک مستقیم

دانلود رمان موسم باران به قلم اعظم صادقی با لینک مستقیم

بخشی از دانلود رمان عشق همین حوالیست

با پریا و بقیه دخترا رفتیم سمت مردا… یه دایره درست کرده بودن و داشتن بچه های کوچیکو با توپ بازی سرگرم می کردن…

-ما هم بازی… ما هم بازی…

عمو بهرام گفت: پاشید برید ببینم… بازی مردونس! انگشت اشارمو گرفتم جلو صورتش و گفتم: آتیش میسوزونما! این تهدیدم همیشه کارساز بود… همه می دونستن اگه مطابق میلم عمل نکن دودمانشونو به باد میدم! البته این مال الان نبود… مال بچگیام بود که یه سرتق به تمام معنا بودم… تا اینو گفتم صدای خنده بلند شد… عمو محمود بود…

-تو هنوزم آتیش میسوزونی آتیش پاره؟! سرخ شدم و سرمو انداختم زیر… به جای من عمو بهرام جواب داد:

نه جناب مهندس… دوره ی آتیش پاره بودنش تموم شده! الان دکترا گرفته، شده وروجک! با دهان باز عمومو نگاه کردم…

-إ. . .عمو؟داشتیم؟! -خوب باید بدونن… یه وقت نیان سراغ وسایل محترقه… منظورش از وسایل محترقه من بودم که آتیش میسوزوندم! بی مزه… انقد از این شوخیاش بدم میومد که خدا میدونه… ولی هم عمو هم بابا هی از این شوخیا می کردن و خودشونم از خوشمزگی خودشون پخش زمین میشدن! حالم گرفته شده بود… رومو از عمو گرفتم و به طرف دیگه نگاه کردم که نگاهم با نگاه علیرضا گره خورد… برادرش نزدیک گوشش چیزی می گفت و اون با حرص نگاهم می کرد…

سرخ شده بود و خون خونشو می خورد… محلش نذاشتم و رومو کردم اونور… کم کم داشت حوصلمون از این بازی بچگونه سر میرفت که پریا گفت: بهار؟ بریم بیرون؟ انقد پسر ریخته اینجا که خدا میدونه!

-خاک تو سرت! باز جلف بازی؟! -اه… ضدحال… پاشو دیگه… -پس به بقیم بگو بیان…

-إ…اونا بیان نمیتونم شماره بگیرم که!

-همی یه بارا… با اکراه سری تکون داد و با هم رفتیم تو محوطه… توی محوطه نشسته بودیم و شماره هایی رو که گرفته بودیم رو بین خودمون تقسیم می کردیم!

-آقا قبول نیس… اون قد بلنده مال منه! من قدم بیشتر بهش میخوره! چه ربطی داره؟دیدی که به من شماره داد…

 

با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش

اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید

این رمان صرفا جهت معرفی بوده و برای تهیه فایل به نشریه مربوط مراجعه کنید

به این رمان امتیاز دهید