دانلود رمان چاییت را سرد بنوش به قلم وحیده رحیمی با لینک مستقیم
رمان چایت را سرد بنوش نسخه کامل
موضوع رمان : عاشقانه
تعداد صفحات : 555
خلاصه دانلود رمان چاییت را سرد بنوش :
دانلود رمان چاییت را سرد بنوش… پسری که از روی کنجکاوی می خواد همزادش رو ببینه . همزاد هایی که هر کدوم برای هم جونشون رو می دن . همه دور هم دیگه جمع میشن تا معمای یک شکل بودنشون رو پیدا کنن . هر کدومشون دغدغه و مشکلات بزرگشون رو دارن و یکی یکی به هم هدیه می دن . پروژه انسانیت با موفقیت پیش می ره و نیروی جاذبه بین همزاد ها عجیب به هم متصلشون می کنه …
از بهترین رمان های عاشقانه سایت شایسته بعد از دانلود رمان چاییت را سرد بنوش بخوانید:
دانلود رمان کلاف به قلم آمین با لینک مستقیم
دانلود رمان آرام بغل بگیر مرا به قلم ریحانه کیامری با لینک مستقیم
دانلود رمان یار باش به قلم شقایق عفراوی با لینک مستقیم
قسمتی از دانلود رمان چاییت را سرد بنوش
روبروی راهروی طویلی که به اتاقش ختم می شد ایستاد و نفسی تازه کرد. سمت اتاقش رفت و در اتاق را باز کرد. مانی از روی صندلی مخصوص میز مطالعه برخواست و جایش را به او داد و ذوق زده در حالی که چشمش به صفحه لپ تاب بود گفت: ــ پسر ببین چی پیدا کردم! گرشا متعجب روی صندلی نشست و صفحه ایی که روبرویش بود را بلند خواند . ــ twinstrangersدو قلو های غریبه، جالبه.
نگاه خیره اش را به صفحه دوخت و چشمکی رو به مانی زد ، تبسم کم جان ولی پر از خباثت گوشه .لبش نشست ــ این رو دیگه از کجا آوردی؟ مانی هیجان زده کف دستانش را به هم سایید و صندلی قهوه ایی رنگی از گوشه اتاق آورد، آستین پیراهنش را تا زد و روی صندلی نشست. ــ یکی از بچه های قدیمی دانشکده رو دیدم. گرشا متعجب یک تای ابرویش را بالا انداخت.
ــ کیو دیدی؟ مانی پوزخندی زد. ــ مبین منگل. غش غش خندید، خوب می دانست مانی از چه کسی سخن می گوید مبین منگل همان پسری که فامیلی اش مناگل بود و دوستان دانشکده اش به او مبین منگل می گفتند. گرشا به سختی لب های کش آمده اش را جمع کرد.
ــ خوب؟! مانی ریز ریز خندید وگفت: ــ دیوونه بهم گفته که من همزا
دم رو پیدا کردم و قراره باهاش ازدواج کنم؛ فکرشو کن پسر… و قهقه ایی از هیجان زدگی اش سر داد. گرشا با شگفتی سه بار پلک زد و حرفش را خیلی سریع به زبان آورد. ــ چی گفتی؟ با کی قراره ازدواج کنه ؟! نمی توانست خنده اش را کنترل کند و بین خنده های بلندش تپق می زد ، گرشا خشمگین شد و با صدای کنترل شده ایی غرید.
ــ یکم اون خنده رو نگه دار ببینم چی می گی؟ الان شبیه تلوزیون برفک دار شدی، نه تصویرت واضحه نه صدات! مانی جدی و صاف نشست. ــ این دیوانه رفته این سایته هست که بهش معرفی کردن برای همزاد آدمه، همین که الان روبروته. از توی سایت همزادش رو پیدا کرده ، دیده حسابی دوسش داره باهاش ازدواج کرده. باز شروع به خندیدن کرد ولی گرشا ایستاد وشروع به متر کردن اتاق کرد، ناگهان مثل بمب ساعتی منفجر شد.
ــ فکر خوبیه. مانی ایستاد و با حالی که تعریفی برای آن پیدا نمی کرد گفت: ــ داداش بی خیال ، اون مبین منگله ، تو گرشا احتشام. عقلت رو از دست دادی؟ مانی از جایش برخواست و روی تخت نشست و با جدیت به گرشا خیره شد. گرشا چشم غره کنان پشت میز نشست.مانی گلویی صاف کرد و گفت:
ــ من می گم بیخیالش. می دونی که پدرت بفهمه باز همه جا رو بهم می ریزه. من اون دفعه رو یادم نرفته هنوز. گرشا مشکوکانه نگاهش کرد و در لپ تابش را بست وگفت: ــ مگه قراره بفهمه؟! مانی کلافه از سر جایش جا به جا شد و معترضانه گفت: ــ پسر این صندلیه چقدر مزخرفه.
لبخندی کم جان زد و چشمکی حواله مانی کرد. ــ بابا از پیدا کردن همزادم چیزی نمی فهمه مانی ، درسته؟! دستانش را معترضانه بالا آورد طلبکارانه گفت: ــ الانم داری می گی من دهن لقم و می رم به بابات می گم؟ واقعا که داداش.
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید