دانلود رمان یار باش به قلم شقایق عفراوی با لینک مستقیم
رمان یار باش نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، هیجانی، خدمتکاری
تعداد صفحات : 1593
خلاصه رمان یار باش:
دانلود رمان یار باش… باده دختر سادهای که خدمتکار مرد مسنی میشه و توی اون خونه رشد میکنه. اما یه روز با پیشنهاد عجیبی مواجه میشه…باردار شدن از تک پسر خونه، شهیاد! تک پسری که توی پرقو بزرگ شده ولی مغرور نیست…خشن نیست…فقط بابت خیانت زنش دل شکستش و باده…زنی از تبار رسومات مزخرف این دنیا که زن مردی بود و خدمتکار خونهی شوهر…دختری که در هفده سالگی شوهر کرد و در سن نوزده سالگی طلاق گرفت و…
پیشنهاد ما جهت دانلود رمان:
دانلود رمان لهیب به قلم سحر ورزمن با لینک مستقیم
دانلود رمان هر مردی که میخواهم مال من باشد به قلم ریچل گیبسون با لینک مستقیم
دانلود رمان تمساح خونی یک آکواریوم را بلعید به قلم نگار_ق با لینک مستقیم
قسمتی از دانلود رمان یار باش
از ماشین پیاده شدم و مقابل مرد فرتوت و شکسته ایستادم، نگاه عمیقی به رویم انداخت و سر مرغ _عشقش را نوازش کرد و آن را به سمت کاغذهای تا شده گرفت.
از میان بیست تا کاغذ، دونه ای خارج کرد و مرد به دستم داد.
چشم بستم و نفسی کشیدم، نیتم را صاف کردم و کاغذ زدم. ز دلبرم که رساند نوازش قلمی… کجاست پیک صبا گر همی کند کرمی… عقل در ره عشق… چو شبنمی است.
لب بهم فشردم و تعبیرش را خواندم. کرم و لطف خدا شامل حالتان شده است.
پس چرا این همه مکدر و ناراحت هستید؟ اینقدر خودتان را با دیگران مقایسه نکنید! از آنچه که قسمتتان شده ننالید در عوض شما با نفس خودتان مرده ای را زنده می کنید. حالم را خوب نکرد هیچ، دلهره را نیز به وجودم تزریق کرد، اصلا مرا چه به فال؟ فال من همیشه بد بود!
اسکناسی از کیفم خارج کردم و به مرد دادم، سوار ماشین شدم و تا آخر مسیر چشم بستم. مقابل دانشگاه، تشکری کردم و پیاده شدم، قدم در دانشگاه گذاشتم و مستقیم به سمت کلاسم رفتم.
ردیف آخر نشستم و سرم را روی میز گذاشتم، کلاس کم کم شلوغ شد و من وقتی به خودم آمدم که پسری کنارم نشست.
سرم را بلند کردم و دستی به مقنعه ام کشیدم، نگاهش بر رویم بود و خب! زیادی خوش قیافه بود! مقنعه ات مشکلی نداره. دست از آن کشیدم و رو برگرداندم، احتمالا بعد از حرفش من تشکر کنم و زمینه ی حرف زدن باز شود.
_من فربد مختاری ام و شما؟ نگاهم را به سمتش چرخاندم. _باده احمدی.
دستش را به سمتم دراز کرد که همانند افراد سکته ای نگاهش کردم…
***
شهیاد، پسرم. جلسه ی فردا؟ تو برو من حال خوشی ندارم الان هم بیاید شام سرد شد.
جلسه ی فردا؟ خبر نداشتم از چیزی.. چه جلسه ای؟
یار باش باده بشقابم را پر از برنج ،کرد دستم را روی پایش گذاشتم که پایش را جمع کرد نمیدانم چه شده بود که این چنیں
کرد.
پدرم با رنگ و روی پریده ای که الان حواسم جمعش شد گفت:
بین ما و سرکت ،آذین به قراردادی داشتیم با همون دختره چی بود ،فامیلش درخشنده… درخشان.
و من فکرم سمت خندههای لوند و آزادی رفت که بد دل می زد.
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید