منوی دسته بندی
دانلود رمان زاده نور به قلم الهه آتش با لینک مستقیم

دانلود رمان زاده نور به قلم الهه آتش با لینک مستقیم

دانلود رمان زاده نور به قلم الهه آتش با لینک مستقیم

رمان زاده نور نسخه کامل

موضوع رمان زاده نور: عاشقانه، خیانتی، ازدواج اجباری

تعداد صفحات : 2037

خلاصه رمان زاده نور:

دانلود رمان زاده نور… پدر خورشید ، کارگر کارخونه امیرعلی کیان آراست . اما طی یک حادثه ای ضرر چند میلیاردی به کارخونه می زنه . امیرعلی ادعای خسارت می کنه ، پدر خورشید قادر به پرداخت نیست و امیرعلی که مرد 33 ساله و متاهلی هست ، شرط می زاره ، پدر خورشید باید خسارت و پرداخت کنه و در صورت قادر نبودن در پرداخت خسارت ، یا باید به زندان بره و یا دختر 20 سالش و به عقدش در بیاره .

امیرعلی نشون می ده که مرد بول هوس و هوسبازیه که با وجود زن و زندگی بازهم چشمی به جسم باکره خورشید داره ، در صورتی که خورشید را با قصد و نیت دیگه ای به خونش کشونده و می خواد ….

برترین رمان های عاشقانه 1402:

دانلود رمان سایکو به قلم هاله بخت یار با لینک مستقیم

دانلود رمان آسمان بی تو به قلم مریم خانی با لینک مستقیم

دانلود رمان عشق همین حوالیست به قلم مینا منتظری با لینک مستقیم

قسمتی از دانلود رمان زاده نور در شایسته:

امیرعلی از جلوی ویترین مغازه ای رد شد که با گوشه چشم مانتویی نظرش را جلب کرد… توقف کرد و دو سه قدمی عقب گرد کرد و با دقت بیشتری به مانتو تن مانکن نگاه کرد…

نگاهی به خورشید که جلو جلو داشت می رفت انداخت و صدایش زد. -خورشید. خورشید بی حرف ایستاد و برگشت و نگاهش کرد. -بیا این و ببین چطوره…

همون رنگ مانتو قبلیه اس که دوستش داشتی… بنفشه. -اون بادمجونی بود. -من نمی دونم بادمجونی چه فرقی با بنفش داره که انقدر روش تاکید می کنی، هر جفتش یه رنگه… حالا بیا این و ببین.

خورشید با فاصله اما شانه به شانه او ایستاد و به تنها مانتو بادمجانی درون ویترین نگاه کرد و آه کشید…

این مانتو کجا آن یکی کجا… نه اینکه این مانتو زشت باشد… نه، این مانتو هم زیبا بود اما مانتوی قبلی چیز دیگری بود.

-می خوای بری داخل بپوشیش ؟… نسبتا شبیه همونه. دلش نمی خواست داخل برود و تن بزند… اما زشت بود حالا که امیرعلی بی منت و حرفی، او را بیرون آورده بود، برایش طاقچه بالا بگذارد و بگوید نمی پوشدش… سرش را ارام تکان داد. -باشه.

داخل رفتند و امیرعلی مانتو را درخواست کرد و خورشید خودش بی نگفت سمت اطاق پرو رفت و داخل شد تا امیرعلی مانتو را برایش بیاورد… مانتو اش را در آورد و به دسته روی دیوار اویزان کرد.

-خورشید ؟ لای در را کمی باز کرد و از میان همان در به امیرعلی نگاه کرد.

-بله؟ امیرعلی تمام دکمه های جلو مانتو را باز کرد و به دست خورشید داد. -بیا… بپوشش. مانتو را گرفت و در اطاق پرو را بست و مانتو را پوشید. در تنش قشنگ بود… جلوی لباس نقوش منظم و متقارن سنتی تا کمرش کار شده بود…

با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش

اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید

این رمان صرفا جهت معرفی بوده و برای تهیه فایل به نشریه مربوط مراجعه کنید

به این رمان امتیاز دهید