❋دانلود رمان افسونگر مسترد به قلم رویا احمدیان با لینک مستقیم❋
❋رمان افسونگر مسترد نسخه کامل رایگان❋
❋موضوع رمان : عاشقانه، خون بس، مذهبی، زناشویی❋
❋تعداد صفحات : 791❋
❋خلاصه رمان افسونگر مسترد:❋
دانلود رمان افسونگر مسترد… ماهرو یک دختر مذهبی اما پر از شیطنت، تک دختر خانواده اعلایی ها دختری زیبا و لوند، یک شب قبل از اینکه به عقد پسری که دوسش داشت در بیاید با حضور یک مرد ناشناس در جشن خانوادگیشان، سرنوشتش دست خوش تغییر می شود…
او یک خونبس است، خونبهای یک دشمنی قدیمی که حالا دامن گیر این عزیز کرده می شود و اورا در مقابل مردی رنج دیده و خشمگین قرار می دهد…
شاهین احمدخان، کُرد زاده ای اصیل، تاجری جذاب و اسم و رسم دار که بعد از سالها برگشته تا عروسش را!
افسونگرِ مُستَرِد: افسونگر پس فرستاده شده… ساحری که پس زده شده…!
❋پیشنهادی های شایسته بعد از دانلود رمان افسونگر مسترد❋
✩دانلود رمان آین کای به قلم بهار✩
✩دانلود رمان به رنگ یاقوت کبود به قلم پریا✩
✩دانلود رمان خان یاغی به قلم آیسا سادات حسینی✩
❋قسمتی از دانلود رمان افسونگر مسترد❋
پمادرم روی تخت نشسته بود و عمیقا توی فکر بود. بابا جان وضعیت مالی خوبی داشت و به قولی دستمان به دهان خودمان می رسید و حتی شاید کمی بیشتر، در این سال ها شاهد بودم که بیشتر از پول و مال و منال، به فکر شرف و آبروی کاری بود
پس کمی ناحقی بود بخواهم سر قضیه ای که درست و حسابی نمی دانستم چگونه است آبروی چند ساله را بر باد دهم.
به طرف کمد لباس هایم رفتم که مادرم حرص آلود لب زد:
-اومدن این از خدا بی خبرها!!
سری برای حرص خوردنش چپ و راست کردم و لبخند زدم.
-شما برو مامان جان زشته دورت بگردم .منم الان لباسامو عوض میکنم میام.
به پیراهن گل گلی که دستم بود نگاه کرد و در حالی که داشت بلند میشد، تیکه انداخت.!
-حالا لازم نیست زیاد به خودت برسی!
آه کشیدم و سکوت کردم. بعد از رفتن مامان، لباس را پوشیدم و بعد از سر کردن روسری ام بیرون رفتم.
بغضم را قورت دادم و سعی کردم ظاهر محکم و بیخیالم را حفظ کنم.
قبل از وارد شدن به پذیرایی چند نفس عمیق کشیدم. خواستگاری همیشه پر استرس است، حتی خواستگاری ایمانی که
سال ها همدیگر را می شناختیم هم استرس آور بود، ولی امشب جور دیگر سخت بود. امشب من با آدم هایی که نمیشناختم
رو به رو میشدم و جالب اینجا بود که حق انتخابی نداشتم!
آه کشیدم و با اخم داخل شدم. بر خلاف تصورم زیاد کم نبودند.!
با ورود من همه بلند شدند. با لبخند سلامی دادم و تعارف کردم بنشینند. اصلا نگاهشان نکرده بودم…!
***
ساعت سه نصف شب بود و همه هنوز نشسته بودند. مادر نگین یک زن خونگرم بود و پدرش برخلاف اسماعیل خان بیسار شوخ و بامزه بود … گویا با اسماعیل خان دو قلو بودند؛ دوقلوهایی به شدت ناهمسان موهایl را داخل روسری ام دادم که با صدای شاهین نگاهم به سویش برگشت ماهرو پاشو برو تو اتاق لباساتو عوض کن چمدون و گذاشتم توی اتاقی که حیاطه.
مادر نگین که گویا اسمش کژال بود از جا بلند شد. بیا بریم دخترم!
لبخند ناخودآگاه بر لبانم نشست و از جایم برخاستم . شاهین اخم کرده سر چپ و راست کرد!
-نگین- برو اون چایی ماهرو رو بیار من بخورم.!
❋با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش❋
❋اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید❋