❁دانلود رمان امیدی به بهار نیست به قلم نیلوفر لاری با لینک مستقیم❁
❁رمان امیدی به بهار نیست نسخه کامل❁
❁موضوع رمان : عاشقانه، همخونه ای❁
❁تعداد صفحات : 140❁
❁خلاصه رمان امیدی به بهار نیست:❁
دانلود رمان امیدی به بهار نیست… بهار دختریه که با مادرش و خواهر و برادر کوچیکش زندگی میکنه و وضع مالی بدی دارن . با واسطه گری دوستش کتی ، حاضر میشه در ازای گرفتن چند میلیون پول به صیغه یه پسر در بیاد. اسم پسره امیده و خودش نامزد داره ولی چون تو یه شهر دیگه درس میخونه، پدر و مادرش ( که پولدار هم هستن ) اصرار دارن که پسرشون این مدت که از خانواده و نامزدش دوره یه زن صیغه ای داشته باشه که به انحراف کشیده نشه و بتونه از جوونیش لذت ببره ! خلاصه اینکه صیغه انجام میشه ولی کتی به بهار خ+ی+ ا+ن-+ت میکنه و پولا رو به اون نمیده.
بهار بعد از مدتی عاشق امید میشه ولی امید که تحت تاثیر جو شهر بزرگ قرار گرفته میگه من خواهان تنوع هستم و از تو خسته شدم و خیلیا هستن که دوست دارن با من باشن و ….و به بهار پیشنهاد میکنه که صیغه یکی از دوستاش به نام سامان بشه و…
❁پیشنهاد ما بعد از دانلود رمان امیدی به بهار نیست❁
✔دانلود رمان مرثیه برف به قلم فاطمه درخشانی
✔دانلود رمان روبن به قلم یاسمن علی زاده
✔دانلود رمان هکر به قلم فاطمه یوسفی
❁قسمتی از دانلود رمان امیدی به بهار نیست❁
رخسارش پرید.جرات نمی کرد پیاده شود و ببیند چه اتفاقی افتاده است.سرش را روی فرمان گذاشت و زیر لب به خودش نا سزا گفت. مشت محکمی بر فرمان کوبید و امد بیرون.
دستش را جلوی چشمانش گرفت و ارام ارام جلو رفت. با دیدن در صندوق عقب که در هم مچاله شده بود هر دو دستش را جلوی چشمانش گذاشت فکر کرد:
اگر امید بفهمد چه خاکی به سرم بریزم؟ کلی خرج کذاشتم روی دستش. اه لعنتی این همه راه رانندگی کردم و با احتیاط راندم درست لحظه اخر همه چیز را خراب کردم.
بهار می دانست غصه خوردن و به خویشتن ناسزا گفتن دردی را دوا نمی کند و اتفاقی که نباید حادث می شد افتاده بود. داخل خانه شد و یا خستگی خودش را روی مبل انداخت!
تمام روز جمعه را با خواهر و برادرش به گشت و گذار در خیابانها و پارکها گذرانده بود و چقدر هم خوب رانندگی کرده بود. چقدر بهزاد و بنفشه برایش هورا کشیده بودند و چقدر از او خواسته بودند تند براند و او زیر بار نرفته بود نگاهی به ساعت انداخت.می دانست تا یکی دو ساعت دیگر امید از راه میرسد و وقتی بفهمد.
اهی کشید چشمانش را روی هم گذاشت، یاد مادرش افتاد که چقدر سفارش کرده بود احتیاط کند.
به نظرش رسید زمان به سرعت در حال گذر است بلند شد تا لباسش را عوض کند و دستی به سر و روی خانه بکشد با تنبلی روی تخت نشست!
پیش خودش گفت:کاش زودتر برسد همه چیز را می فهمید و هر طور می خواست تنبیهم می کرد و شرش کنده می شد. خواب از سرش پریده بود نیم ساعتی تالش کرد تا شماره کتی را بگیرد.
ولی موفق نشد.گوشی را کوبید روی تلفن و با قرقر گفت:
خبر مرگت کجایی که در دسترس نیستی. همین که گوشی را گذاشت تلفن زنگ خورد.
هول شد گوشی را که برداشت به سرفه افتاد.
✔با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش✔
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید✔