دانلود رمان مروارید به قلم نازنین محمد حسینی با لینک مستقیم
رمان مروارید نسخه کامل رایگان
موضوع رمان : عاشقانه، هیجانی
تعداد صفحات : 1935
خلاصه رمان مروارید:
دانلود رمان مروارید… بُرهان زرگر، تهتغاری حاج آقا زرگر بزرگ، مالک راسته طلافروشهای بازار بزرگ تهران است. پسری از خانوادهای سنتی و مذهبی که جز با خواهر و مادرش، با هیچ زنی صحبت نمیکند و چشمش به هیچ زن دیگری نمیافتد! اما رسوایی برایش زمانی آغاز میشود که در بدترین موقعیت ممکن، او را با یک زن میبینند! حالا برهان چشم پاک باید برای رهایی از این وضعیت، با دختری ازدواج کند که…
مروارید دختر هجده سالهای است که برای رسیدن به آرزوهایش از پرورشگاهی که تمام سالهای زندگیاش را در آن سپری کرده، بیرون میآید و به دنبال شروعی تازه میرود. در همان روز اول، پس از تجربهای هیجانانگیز، با برهان روبهرو میشود و موقعیت بدشان در آن انبار باعث میشود تا حرفهای زیادی پشت سرشان بیفتد. حاج آقا زرگر، پدر برهان، آنها را مجبور میکند که با هم ازدواج کنند و این همان چیزی است که مروارید از آن خواسته است…
پیشنهادی بعد از دانلود رمان مروارید:
دانلود رمان طلا به قلم خاطره خزائی با لینک مستقیم
دانلود رمان حرارت تنت به قلم کوثر شاهینی فر با لینک مستقیم
دانلود رمان آلاس به قلم مهرناز صالحی با لینک مستقیم
قسمتی از دانلود رمان مروارید
بُرهان زرگر، تهتغاری حاج آقا زرگر بزرگ، صاحب یکی از معروفترین حجرههای طلافروشی بازار بزرگ تهران، پسری از یک خانواده سنتی و مذهبی است. او به جز با مادر و خواهرش با هیچ زن دیگری همصحبت نمیشود و چشمانش هیچ زنی را نمیبیند! اما رسوایی وقتی به او میرسد که در بدترین موقعیت با زنی دیده میشود! برهان چشمپاک، حالا برای رهایی از این وضعیت، مجبور است با دختری ازدواج کند که…
دانلود رمان مروارید
مروارید، دختر هجدهسالهای است که برای رسیدن به آرزوهایش از پرورشگاهی که تمام این سالها در آن زندگی کرده، بیرون میآید و به دنبال زندگی جدیدی میرود! همان روز اول، بعد از اولین تجربه هیجان، با برهان روبرو میشود و موقعیت بدشان در آن انبار باعث میشود تا حرفهای زیادی پشت سرشان دربیاید. حاج آقا زرگر، پدر برهان، آنها را مجبور میکند که با هم ازدواج کنند و این دقیقا همان چیزی است که مروارید میخواهد…
– پسر حاج آقا زرگر؟ جدی میگین؟ با این دختره؟
همه حجرهدارهای بازار زرگرها از حجرههایشان بیرون آمده بودند و به رسوایی این دو نفر نگاه میکردند. مردها به ریشهایشان دست میکشیدند و هر کسی که از آنجا عبور میکرد، چند لحظه میایستاد تا از ماجرا باخبر شود. برخی زل میزدند و نگاه میکردند، برخی هم زیرچشمی به سمت حجره نگاه میکردند.
چرخها از وسط بازار عبور میکردند و مردم را کنار میزدند تا راه باز شود…
در آن شلوغی بازار، چادر سیاه را که حتی نمیدانستم چگونه درست سر کنم، بین دندانهایم نگه داشته بودم و هرچند دقیقه یکبار که فشار میآورد، آن را جابهجا میکردم و جلوتر میکشیدم. باید سکوت میکردم؛ آنجا اصلا موقعیت حرف زدن من نبود. نیمساعت قبل حسابی بلبلزبانی کرده بودم اما حالا فقط مظلومنمایی جواب میداد!
– بسماللهالرحمنالرحیم… چی شده که همه کسبه اینطور وسط بازار جمع شدن؟
– حاجی، خبر نداری پسرت چه رسواییای به بار آورده؟
مردی با انگشت به من اشاره کرد و من هم چادر را بیشتر روی سرم مرتب کردم. دیگر طوری شده بود که هیچ چیزی از صورتم معلوم نبود.
– ای بابا جان، اینجا چهکار میکنی؟
سرم را بالا کشیدم و نگاهم به دو چشم سیاه و نافذ افتاد. از همان لبخندی که در چشمانش میدیدم، میشد مهربانیاش را فهمید.
با نصب اپلیکیشن نودهشتیا روی تلفن همراهت هزاران رمان انلاین و افلاین رو همزمان داشته باش
دانلود رمان مروارید
اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار رمان در این سایت رضایت ندارید میتوانید درخواست حذف دهید