معرفی و مطالعه رمان پرتقال کال اثر نسترن اکبریان
معرفی و مطالعه رمان پرتقال کال اثر نسترن اکبریان
به نام آفریدگار قلم
نام رمان: پرتقال کال
نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25)
ژانر: فلسفی
همه چیز به روال پیش میرفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی میکرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد!
حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی میشد!
مقدمه رمان پرتقال کال:
در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی میکرد.
آن چنانِ گذر روز خسته کننده میآمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش میگرفت!
شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی گذاشت…
در این وحله عطرِ گس پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک میکرد.
#پارت_سوم_چرا زیستن؟
پس از سیر کردن هول هولکی شکمش و جمع کردن خرت و پرت های کف سالن، در نهایت با خودش کنار آمد شماره را بگیرد. استرس وار ناخن شکسته شصت پایش را به فرش میکشید تا تیزی اش را بگیرد و منتظر وصل شدن تماس بود. ذهن جستجوگرش کارت و تماس را از هرازان راه بهم میبافت و پیشواز ملایم تلفن، اعصابش را خورد کرده بود. یک دقیقه تمام به آن ملایمت تضاد با ذهنش گوش سپرد و تماس پایان یافت. پاسخ نداده بود… قبل از کنار گذاشتن تلفن، ویبره اش حواس فروغ را تیز کرد. یک پیامک؛ از همان خط ناشناس!
– ساعت 00:00، باید در لوکیشن حاضر باشید. حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است!
لوکیشنی که متعاقب با پیامک ارسال شد، باعث شد باری دیگر با آن خط تماس بگیرد.
– شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد!
مجدد تماس گرفت و باز هم همان ندایی که شک در دلش می انداخت درست گرفته بود؟ خیره به صفجه گوشی لب زد:
– این چه مسخره بازیه!
فکرش حسابی پر شده بود، از آدم های گذشته گرفته تا احتمالات آینده، کدامشان بود؟ یکی از همکار های اسبق؟ معشوق گذشته اش؟ بازی و بهانه جدیدش بود برای رو به رویی با او؟ کدام احتمال نزدیک تر می مانست؟
کدامشان جرات کرده بود چاه راکد شده زندگی اش را هم بزند و بوی گند استرس و کنجکاوی را در او زنده کند؟ باب به عقل رفتار میکرد، همان موقع پتو در سرش میکشید و صبح، حین خوردن چای سرد مانده ته کتری، آن کارت و تماس را به فراموشی می سپرد. اما یک چیزی آنجا درست نبود، حسی غیرارادی فروغ را سمت آن مکان میکشید، از سوال های بی جواب خوشش نمی آمد، با دید باز تر که نگاه میکردیم، در پس پاسخ به تمام سوالات درونی اش به آن حال و روز افتاده بود.
سوالاتی که پاسخش منتهی به پوچی مفرط بودند. مثلا با خود می گماشت چرا مدام باید آب پای گلی بریزد که دیر یا زود خشک میشد؟ در نظر او زمان، همهچیز را میگرفت، دیر یا زود.
لذت ها کوتاه بودند اما نیاز بی پایان، مثال گرسنگی ذاتی انسان پس از بارها غذا خوردن! کار برای زندگی یا زندگی برای کار؟ فرقش گم شده بود. اصلا چرا باید کاری میکرد؟! گاها برمیگشت به فلسفه سرنوشت از پیش تایین شده تا بداند اگر همه چیز روی چرخ منظم میچرخد، چرا تلاش کند؟ در نهایت که تلاشهایش در یک چرخه تکراری گم میشدند و تصمیمات او تعقیری در تقدیرش ایجاد نمیکرد.
آنجا بود که از خودش می پرسید خودمختاری یا جبر؟ هر تصمیم، تنها زخم تازهای بر زنجیرههای بستهاش بود.
او حتی در توجیه رنج هایش هم عاجز مانده بود، فقط بودند، درد خفته در معنا بود یا تنها واقعیتی ناگزیر؟ پرسش درباره حقیقت او را به عمق سردرگمیاش فرو میبرد. چیزی به نام حقیقت مطلق وجود داشت یا همه چیز تعبیر و تفسیری بیش نبود؟!
فروغ پاسخی قانع کننده برای ((چرا زیستن؟)) نداشت و شامه اش کور از عطر زندگی شده بود. افکار را پس زد و با چنگ انداختن به پالتویی که ظهر روی کاناپه پرتش کرده بود، مکان را روی تلفنش وارسی کرد.
برای رفتن زود بود… روی کاناپه دراز کشید و با بستن چشمانش، چرت یک ساعته ای را تا نزدیکی نیمه شب مهمان ذهن خسته اش کرد.
***
ایستگاه اتوبوس متروکه، تنها جای خالی پارکی بود که در آن حوالی یافته بود. همانجا ماشین را کنار کشید و پس از یک پارک تمیز، خیره به مسیریابی که موقعیت را آن سمت خیابان تخمین زده بود از ماشین پیاده شد. پالتو را محکم تر دور خودش پیچید، سوز تندی درونش را احاطه کرده بود که گویی از بیرون نمی آمد. با قدم های تند خیابان تاریک و خلوت را رد کرد و زمزمه وار با خودش گفت:
– وای به حالش برای یه چیز چرت و پرت و بی معنی منو تا اینجا کشونده باشه. اولین انگیزه قتل رو بهم میده هرکی باشه!
چشمانش را به دنبال رد آشنایی به هر سو میچرخاند، اما تاریکی محض بود! خانه های به خواب رفته ای که به او یاداور میشد حال به جای سرما کشیدن، میتوانست روی تخت کهنه اش بالش بغل کرده و خواب باشد.
کفشهایش کهنهتر از آن بودند که در برابر سنگفرشهای خیابان مقاومت کنند. صدای خشخش برگهای خشک شده زیر پایش به گوشش مثال پژواکی از درونش میآمد. تکرار بیوقفه. خشخش. خشخش. انگار خودش همان برگ بود، زیر پای کسی دیگر!
نور های مات زرد خیابان، عوض روشن کردن به سایه ها عمق میدادند و جلوه تاریکی را شفاف تر به نمایش میگذاشتند. مقابل ساختمان قدیمی سازی که انتهای فلش مسیریاب بود قرار گرفت.
پنجره های مه گرفته اش نمایی از داخل نمیداد و فروغ لحظه ای فکر کرد باید کسی را از آمدنش به آنجا مطلع میکرد… دیگر دیر شده بود. دستش را به زنگ مربعی شکل کنار دیوار رساند و فشردش. انکار ترسش فایده ای نداشت، هرکسی جای او بود استرس میکشید و فروغ، هرچقدر هم در نقش آدم های بی خیال فرو می رفت باز هم انسان بود!
باری دیگر زنگ را فشرد، اینبار به نسبت طولانی تر!
– بیا تو!
همه چیز به روال پیش میرفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی میکرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد!
حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی میشد!