دانلود رمان دستان از فرشته تات شهدوست بصورت pdf
دستان سپهسالار، نوهی باغیرت و محبوب حاجکربلایی در محلهای آرام و باصفا به شغل آرایشگری مشغول است، که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدربزرگش او را نوهحاجی صدا میزنند.
دستان طی اتفاقات شوکهکننده و غیرقابل پیشبینی و در عین حال مهیجی چشم روی آبروی خود میبندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش میایستد.
به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع میشود. با جانا، خواهرزادهی بزرگترین دشمن و رقیبش ازدواج میکند. این در حالی است که جانای زخم خورده از تقدیر، گمان میکند دستان دشمن اوست و محض انتقام آمده تا محلل شود. اما دستان برای اینکه حامی این دختر باشد ناچار است آبرویش را گرو بگذارد. آتش عشق دستان، جوانمرد آن محله با آن غرور و سرسختیاش، به حدی شعلهور و سوزان است که میتواند دل سرمازدهی دخترک سرکش ما را بهپای احساسات خالصانه و مردانه و پاکش گرم کند، اما جانا.
دستان سمت خانه شان می رفت؛ اما میان راه تغییر مسیر داد. تا وقت شام داخل مغازه بماند بهتر است. اخم و تخم و غرغرهای مادرش یک ذهن آرام می خواست. تحمل نداشت. کرکره هنوز بالا بود. کلید را از جیب شلوارش بیرون آورد و داخل قفل انداخت. یکی از چراغ های مغازه روشن مانده بود. سرش را کمی بالا گرفت و قبل از اینکه در را باز کند، نیم دكان انداخت. در را باز کرد و داخل نگاهی به سردر دکان انداخت. در را باز کرد و داخل رفت.
بوی الکل بهداشتی و تافت مو و ادکلن مشام را قلقلک می داد. گرمای بخاری پوست سرد تنش را به گزگز انداخت. سالن گرم بود. کلیدش را روی پیشخوان انداخت. به صندلی هایی که مقابل آینه ردیف کنار هم چیده شده بودند دست کشید. کف دست دیگرش را روی صورت و ته ریش خود گذاشت و انگشتانش را تا زیر چانه برد. چشمش با خستگی روی وسایل اصلاح و شیشه های ادکلن و اسپری و مو می چرخید.نگاهی از سر کلافگی به ساعتش انداخت.
باید چند قلم وسیله برمی داشت. صبح زود راه می افتاد. هوای کوهستان، این وقت از سال سرد و برفی بود. کوهنوردی در چنین برودتی خالی از لطف نبود. عاقلانه به نظر نمی رسید ولی به هیجانش می ارزید. صعود بر فراز کوه ها و در هوایی که میل به مبارزه داشت. صدای آویز فلزی بالای در که اسکلت کابوی بود، تکانش داد. با دیدن تکین که سوت زنان در مغازه را می بست، پوزخندی زد و گفت: اوغور به خیر شریک المال! حالام نمی اومدی…
دانلود رمان دستان از فرشته تات شهدوست نودهشتیا