راحیل دختری زیبا که با وسوسه پسر عموی دورگه اش آدریان، برای ادامه تحصیل به خارج از کشور میره. راحیل پس از مدتها در دانشگاه عاشق پسری به نام لوکاس میشه، لوکاس و راحیل با وجود مخالفت های خانواده و طرد کردن دخترشون ازدواج میکنن، لوکاس به همسرش راحیل میگه بایسکشواله و با آدریان پسرعموی راحیل رابطه داره و از اون می خواد سه نفری با هم زندگی کنن. اما راحیل طلاق میگیره و از برزیل برمیگرده ایران که با عشق اولش آیت که رهاش کرده بود روبهرو میشه و این باز هم سر و کله آدریان پیدا میشه و…
سر انگشت سبابه ام را بر روی شیشه ی بخار گرفته ی اتاقم کشیدم نقش یک قلب گریان گرفت؛ قلب ترک خورد هیمن ! از پشت آن قلبی که زار م یزد، سایه ی مردی را دیدم … همان مردی که منتظر آمدنش بودم … دستم را بر روی نقش قلب گذاشتم و با دست دیگرم بخار شیشه را گرفتم … او نبود ! دستم را از روی نقش قلب برداشتم … حرارت کف دستم، حرارت درونم … قلبم را از بین برد.
مرواریدهای اشک، قطره قطره از چشمهایم غلت خوردند و پایین ریختند … طعم شوری تلخی را بر روی لب هایم حس کردم؛ نحسی بی پایان مرد من، چرا به زندگی من و مردم آمدی ؟ چرا آمدی و آتش بر پیکره ی خوشبختی ام انداختی؟ با صدای جیر جیر در قدیمی اتاق، از فکرش بیرون آمدم … خانم شمس وارد اتاقم شد و در را پشت سرش بست … به دقالباب نداشت.
با لبخند مادرانه و مهربانش به سمتم آمد و دستش را روی شانه ام گذاشت … متوجه اشکهایم شد، اما به روی خودش نیاورد؛ گویی او هم با گریه های گاه و بی گاه من خو گرفته بود … دخترم … اومدن دنبالت … نگاهم را متعجب کردم و به دنبال جواب