دانلود رمان ساطور
داستان درمورد یه پسرِ جوونه که پر از قانونای مزخرف تو زندگیشه، همیشه خوشه اما..
تا حالا کسی دیده آدمای همیشه خوش، سختی توی زندگیشون نداشته باشد؟
یک چشمش را بست و دیگری را تا آنجا که میتوانست باز نگه داشت…گفت:
-اینطوری خوبه؟؟؟
همه ی جماعت بلند زدند زیر خنده:
-آخه دیوونه نمایشِ هنریه… طنز که نیست ، با این قیافت…
این را پارسا گفت، البته نه همراه با خنده ی جماعت، بلکه عصبی… بهش نزدیکش شد و با تذکر و جدیت تمام گفت:
-سیا بجانِ خودم مسخره بازی درآووردی با تیپا (لگد) میندازمت بیرون…
جمعیت خنده ی خفه ای کرد… یکی از آن جمعیت که از اتفاق همگی دختر بودند گفت:
-آقای پارسا ساعت شیشه ها…!
سیاوش تکه ای پراند و گفت:
-خب زود باش مردم میخوان برن سرِ قرار…
باز همه ی دختر ها که حدودا 15 نفری بودند، خندیدند… جز همانی که بهش متلک انداخته بود… او هم حرصی و آتشی جلو آمد و گفت:
-نخیر جنابِ فتوحی… من قرارامو این موقع نمیرم…!
خودِ دخترک هم نفهمید این دیگر چه جوابی بود که به سیاوش فتوحی داده اما سیاوش پیروزمندانه گفت:
-آها… پس یه تریپ بزارید ساعتِ قراراتونو با من اوکی کنید!!!
باز همه زدند زیر خنده که پارسا بلند داد زد:
-بسه دیگه…
همه ی جمع ساکت شدند جز آن دخترک که کلی بهش فشار آمده بود:
-یعنی چی آقای پارسا… این هرچی دلش میخواد داره به من میگه…!
پارسا دلش میخواست بزند زیر گریه… یا نه اصلا… سیاوش را از همان بالای نردبان به پایین پرت کند تا دلش خُنک شود… اما حیف که امروز… پوفی کشید و گفت:
-سیا… بفرما جواب بده…
سیاوش لبخندی خجالت آمیز زد که لبخند را به لب تمام دختران آورد و بعد گفت:
-خب خانومِ پرویزی منکه چیزِ بدی نگفتم… شوخی بود بابا…!
[…] دانلود رمان ساطور از ندای اجبار بصورت PDF […]